پارت شیش حذف شده بود...
₱₳Ɽ₮:6
داشتم با سرعت ازپله ها بالا میرفتم که یهو... صدای بابا تهیونگو. شنیدم...
ب تهیونگ: باید عروسی رو هفته ی بعد بگیریم...
بغضم بیشتر شد... نتونستم نگهش دارم... اشکم اومدو دستمو گذاشتم جلو دهنمو رفتم تو اتاقم... نشستم رو تختمو داشتم همش گریه میکردمو با خودم حرف میزدم...: اخ.. ه چرا... چرا ب.. اید با کسی ازد.. واج کنم... که حتی دوسـ.. شم ند.. ارم... اصن چرا ته.. یونگ... این همه پسر برای سود ش... رکت... اوفف... اصن نظر منو پرس.. یدن..؟ پرسی.. دن ک میخ... وام باها... ش ازد.. واج کنم؟... اصن براش.. ون مهمه؟...
و همچنان گریه و بغض زیادو زیاد...
ویوتهیونگ
با شنیدن اینکه قرار با ا/ت ازدواج کنم... حالمو بد کرد. عصبانی شدم... اون.. اون هرزه... بدرد زندگی میخوره؟... لعنت...بابام گفتش عروسی یه هفته دیگس.. عصابم بدتر خورد شد.... با بابام دعوا کردمو صندلیو دادم عقبو... با قدم ها تندو محکمم از خونشون زدن بیرون...ماشین خودمم نیاوردم... وگرنه از اینجا میرفتم... حداقل اومدم بیرون.. هوا خوردم... تا اینکه بارون شدت گرفت...
م تهیونگ: ما دیگ رفع زحمت میکنیم...
م ا/ت: راستش هوا بارونیه به نظرم بمونید فردا حرکت میکنید جاده ها خطرناکه...
ب تهیونگ: نه دیگه زیادی مزاحمتون نمیشیم..
ب ا/ت: نه بمونید...
م تهیونگ: خب... باشه... دیگه روتونو زمین نمیندازیم....
خلاصه خانواده تهیونگ اینا موندن... تهیونگ بعد از چند مین اومد داخل...
تهیونگ: بابا نمخوایم بریم...؟
ب تهیونگ: ن... شب اینجاییم...
تهیونگ: ازدواج بس نبود اینم...
ب تهیونگ: ساکت شو..
میزو جمع کردن... وقت خواب بود...
م ا/ت: پسرم... بهتره تو بری اتاق ا/ت بخوابی...
تهیونگ: چیی؟!... لطفا دیگ اینکارو نکنید... حاضرم بیرون بخوابم ولی...
م تهیونگ: سیس... تمومش کن این لجبازیو...
تهیونگ: اما...
م تهیونگ: اما و ولی نداره...
یه هوفف کشیدم... دستم رفت تو جیبم... و با یه دست دیگم موهامو دادم بالا...
م ا/ت: بیا همراهیت کنم...
ویو تهیونگ
مامان ا/ت منو تا اتاق ا/ت همراهی کرد... درو زد...
تق... تق... تق...
جوابی نشنیدیم.. دوباره در زد...
تق... تق... تق...
که یهو صدای ا/ت بلند شد... از صداش معلوم بود ک گریه کرده بود...
ا/ت: بلهههه؟(بلند)
م ا/ت: منم دخترم...
ا/ت: تنهام بزارید...
م ا/ت: اما قرار نیست من بیام داخل...
ک یهو منو فرستاد تو و خودش رفت... ا/ت و قتی منو دید از روی تختش با چشمای سرخ شده بلند شدو با عصبانیت گفت: تو.. تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: مامانت منو فرستاد... گفت.. امشب اینحا بخوابم...
ا/ت: چییی؟ بخوابی اینجا..؟ گمشو برو بیرون...
تهیونگ: نترس عاشق چشو ابروت نشدم... مامانمم قهر میکنه... منم مامانمو دوست دارم... نمیخوام ناراحتش کنم...
داشتم با سرعت ازپله ها بالا میرفتم که یهو... صدای بابا تهیونگو. شنیدم...
ب تهیونگ: باید عروسی رو هفته ی بعد بگیریم...
بغضم بیشتر شد... نتونستم نگهش دارم... اشکم اومدو دستمو گذاشتم جلو دهنمو رفتم تو اتاقم... نشستم رو تختمو داشتم همش گریه میکردمو با خودم حرف میزدم...: اخ.. ه چرا... چرا ب.. اید با کسی ازد.. واج کنم... که حتی دوسـ.. شم ند.. ارم... اصن چرا ته.. یونگ... این همه پسر برای سود ش... رکت... اوفف... اصن نظر منو پرس.. یدن..؟ پرسی.. دن ک میخ... وام باها... ش ازد.. واج کنم؟... اصن براش.. ون مهمه؟...
و همچنان گریه و بغض زیادو زیاد...
ویوتهیونگ
با شنیدن اینکه قرار با ا/ت ازدواج کنم... حالمو بد کرد. عصبانی شدم... اون.. اون هرزه... بدرد زندگی میخوره؟... لعنت...بابام گفتش عروسی یه هفته دیگس.. عصابم بدتر خورد شد.... با بابام دعوا کردمو صندلیو دادم عقبو... با قدم ها تندو محکمم از خونشون زدن بیرون...ماشین خودمم نیاوردم... وگرنه از اینجا میرفتم... حداقل اومدم بیرون.. هوا خوردم... تا اینکه بارون شدت گرفت...
م تهیونگ: ما دیگ رفع زحمت میکنیم...
م ا/ت: راستش هوا بارونیه به نظرم بمونید فردا حرکت میکنید جاده ها خطرناکه...
ب تهیونگ: نه دیگه زیادی مزاحمتون نمیشیم..
ب ا/ت: نه بمونید...
م تهیونگ: خب... باشه... دیگه روتونو زمین نمیندازیم....
خلاصه خانواده تهیونگ اینا موندن... تهیونگ بعد از چند مین اومد داخل...
تهیونگ: بابا نمخوایم بریم...؟
ب تهیونگ: ن... شب اینجاییم...
تهیونگ: ازدواج بس نبود اینم...
ب تهیونگ: ساکت شو..
میزو جمع کردن... وقت خواب بود...
م ا/ت: پسرم... بهتره تو بری اتاق ا/ت بخوابی...
تهیونگ: چیی؟!... لطفا دیگ اینکارو نکنید... حاضرم بیرون بخوابم ولی...
م تهیونگ: سیس... تمومش کن این لجبازیو...
تهیونگ: اما...
م تهیونگ: اما و ولی نداره...
یه هوفف کشیدم... دستم رفت تو جیبم... و با یه دست دیگم موهامو دادم بالا...
م ا/ت: بیا همراهیت کنم...
ویو تهیونگ
مامان ا/ت منو تا اتاق ا/ت همراهی کرد... درو زد...
تق... تق... تق...
جوابی نشنیدیم.. دوباره در زد...
تق... تق... تق...
که یهو صدای ا/ت بلند شد... از صداش معلوم بود ک گریه کرده بود...
ا/ت: بلهههه؟(بلند)
م ا/ت: منم دخترم...
ا/ت: تنهام بزارید...
م ا/ت: اما قرار نیست من بیام داخل...
ک یهو منو فرستاد تو و خودش رفت... ا/ت و قتی منو دید از روی تختش با چشمای سرخ شده بلند شدو با عصبانیت گفت: تو.. تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: مامانت منو فرستاد... گفت.. امشب اینحا بخوابم...
ا/ت: چییی؟ بخوابی اینجا..؟ گمشو برو بیرون...
تهیونگ: نترس عاشق چشو ابروت نشدم... مامانمم قهر میکنه... منم مامانمو دوست دارم... نمیخوام ناراحتش کنم...
۱۵.۲k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.