تومال منی...~
🌛🇵 🇦 🇷 🇹 :⑦❤️🔥
"ویو یبیو
امروز خیلی خسته کننده بود...دوباره به درس گوش ندادم...زنگ خورد... همه داشتن میرفتن منم داشتم وسایلامو جمع میکردم.. که یهو ژان بهم گفت...
ژان: یبیو!
یبیو: سرمو برگردوندم وبهش گفتم
یبیو: بله؟
ژان: امروز میای خونمون؟ باهم یکم وقت بگذرونیم... بهتر میشی...
یبیو: نمیدونم... وقت نمیکنم...نمیتونم...
ژان: هی میدونم کاری نداری... بیا.. خوش میگذره...
از اونجایی که قدش بلند بود خم شدو دستشو گذاشت رو زانو هاش و با لبخند بهم نگاه کرد...
ژان: باشه؟(لبخند)
یبیو:باشه...
دستشو برد تو سرم و موهامو بهم زدو گفت
ژان: عافرین بچه خوب(خنده)
از مدرسه زدیم بیرون...
ژان: بشین برسونمت...
یبیو: اما...
ژان: میرسونمت...
نشستم.. ک یهو گفت
ژان:ساعت۷میام دنبالت حاضر باش...
یبیو: باشه..
بعد چند مین رسیدیم.. پیاده شدمو خداحافظی کردیم باهم... رفتم خونه.. به مامانمو بابام سلام دادم...
م یبیو: سلام پسرم... بیا غذا امادست...
یبیو: نه نمیخوام...
و بی توجه رفتم بالا.. که صدای مامانو بابامو از پشت در شنیدم...
م یبیو: دید چقدر عجیب شده رفتارش این روزا؟
ب یبیو: اره... خیلی عجیب شده..
که یهو زیر لب گفتم
یبیو: ای کاش میتونستم بهتون بگم چقدر اسیب میبینم... ولی... ولی نمیتونم...
لباسامو عوض کردم... رفتم تو گوشیم... یکم چرخیدم... و گرفتم خوابیدم... این افسردگی باعث میشه زیاد بخوابم و به مدت طولانی بخوابم.... معلوم نیست الان بخوابم کی بیدار شم...
"پرش زمانی به ساعت۶"
یهو بیدار شدم... فهمیدم زیادی خوابیدم ساعت۶ بود... این روزا بخاطر افسردگی زیاد نمیتونم مامان و بابامو ببینم... از همه زده شدم... نمیخوام کسی پیشم باشه... ولی ژان حس خوبی بهم میده... رفتم دوش گرفتم زود اومدم بیرون و موهامو خشک کردم... لباس پوشیدم(عکسشو میزارم) موهامو ریختم رو پیشونیم.. عطر خوشبومو زدم و رفتم از پله ها پایین...
کامنت: ۱۶٠
(بعضیاتون این پارتو نخونده بودین... کامنتارو بسونید بعدیو بزارم)
"ویو یبیو
امروز خیلی خسته کننده بود...دوباره به درس گوش ندادم...زنگ خورد... همه داشتن میرفتن منم داشتم وسایلامو جمع میکردم.. که یهو ژان بهم گفت...
ژان: یبیو!
یبیو: سرمو برگردوندم وبهش گفتم
یبیو: بله؟
ژان: امروز میای خونمون؟ باهم یکم وقت بگذرونیم... بهتر میشی...
یبیو: نمیدونم... وقت نمیکنم...نمیتونم...
ژان: هی میدونم کاری نداری... بیا.. خوش میگذره...
از اونجایی که قدش بلند بود خم شدو دستشو گذاشت رو زانو هاش و با لبخند بهم نگاه کرد...
ژان: باشه؟(لبخند)
یبیو:باشه...
دستشو برد تو سرم و موهامو بهم زدو گفت
ژان: عافرین بچه خوب(خنده)
از مدرسه زدیم بیرون...
ژان: بشین برسونمت...
یبیو: اما...
ژان: میرسونمت...
نشستم.. ک یهو گفت
ژان:ساعت۷میام دنبالت حاضر باش...
یبیو: باشه..
بعد چند مین رسیدیم.. پیاده شدمو خداحافظی کردیم باهم... رفتم خونه.. به مامانمو بابام سلام دادم...
م یبیو: سلام پسرم... بیا غذا امادست...
یبیو: نه نمیخوام...
و بی توجه رفتم بالا.. که صدای مامانو بابامو از پشت در شنیدم...
م یبیو: دید چقدر عجیب شده رفتارش این روزا؟
ب یبیو: اره... خیلی عجیب شده..
که یهو زیر لب گفتم
یبیو: ای کاش میتونستم بهتون بگم چقدر اسیب میبینم... ولی... ولی نمیتونم...
لباسامو عوض کردم... رفتم تو گوشیم... یکم چرخیدم... و گرفتم خوابیدم... این افسردگی باعث میشه زیاد بخوابم و به مدت طولانی بخوابم.... معلوم نیست الان بخوابم کی بیدار شم...
"پرش زمانی به ساعت۶"
یهو بیدار شدم... فهمیدم زیادی خوابیدم ساعت۶ بود... این روزا بخاطر افسردگی زیاد نمیتونم مامان و بابامو ببینم... از همه زده شدم... نمیخوام کسی پیشم باشه... ولی ژان حس خوبی بهم میده... رفتم دوش گرفتم زود اومدم بیرون و موهامو خشک کردم... لباس پوشیدم(عکسشو میزارم) موهامو ریختم رو پیشونیم.. عطر خوشبومو زدم و رفتم از پله ها پایین...
کامنت: ۱۶٠
(بعضیاتون این پارتو نخونده بودین... کامنتارو بسونید بعدیو بزارم)
۱۱.۵k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.