تو مال منی...~
🌛🇵 🇦 🇷 🇹 :①⓪❤️🔥
میدونستم زده بود به سرم... با نفس هایی که تو خواب میکشید تحریک میشدم... نتونستم خودمو تحمل کنم...و باانگشت اشارم کشیدم رو دماغش که بیدار شد.... اروم پلک زدو. چشماشو وا کرد...
یبیو: اینجا.. کجاست؟
ژان: شیش.. اینجا اتاق منه...
که یهو زود بلند شدو خواست سمت در بره
یبیو: دیرم شده وایی... مامانو بابام... گفتن زود بیام...
رفتم جلو درو وایستادم
ژان: کجا؟
یبیو: دیرم شد... باید برم خونه...
که یهو درو قفل کردم... و کلیدو گذاشتم بالای کمد
یبیو: چیکار میکنی؟(ترسیده)
هی بهش نزدیک شدم اونم میرفت عقب که به تخت برخورد کردو افتاد روش... منم رفتم رو تخت و دو زانو جلوش بودم... که کم کم در حال دراوردن لباسام بودم..
یبیو: ژ.. ژان... داری چیکار میکنی؟(با ترس)
ژان: شیش.... بیبی...! از این به بعد بهم میگی ددی....
هیچی نگفتو از ترس با چشمای گردش بهم زول زده بود... تمام لخت شدم... که درحال کندن لباسای اون بودم... که یهو به گریه کردن افتاد... انگاری فهمیده بود دارم چیکار میکنم...
یبیو: لطفا... این.. این کارو نکن(گریه رو لکنت)
ولی متاسفانه برای گفتن این حرفا دیر بود کل لباساشو کنده بودم... چون لخت بود به خودش پیچیده بود.. که با یه حرکت بازش کردم...(ببینید منو با زبون روزه وادار به چه کار هایی میکنید😔)محو بدنش شده بودم و (بیب.. بیب.. بیب🔞)
ببخشید😔🔞
"یبیو
از دیشب تا حالا نخوابیدم چون زیر شکمم خیلی درد میکنه... باورم نمیشه ژان... ژان کسی که فکر میکردم رفیقمه بهم تجاوز کنه... باورم نمیشه... اون با میال راحت خوابیده... ولی من دارم درد میکشم... با بدن لختم پاشدم دنبال حموم میگشتم... وارد شدم یه دوش گرفتم... فهمیدم پاشده و به من که یه حوله دورمه نگاه میکنه... با بدن لختش اومد. روبروم وایستاد و گفت...
ژان: دیشب... چطور بود؟
یبیو: لطفا برو. بیرون میخوام لباس بپوشم...
ژان: باشه باشه...کوچولو بزار حداقل دوش بگیرم...
رفت دوش گرفت منم با دردی که داشتم رفتم لباسامو پوشیدم... با گریه...زیر شکمم درد میکرد...حالم بد بود...دراز کشیدم رو تخت... و تا اینکه ژان از حموم دراومد... خودمو به خواب زدم.. متوجه نشد.. اومد یه بوسه به لپم زدو رفت بیرون...
" ویو ژان
فهمیدم یبیو خوابه یه بوسه زدم بهش و رفتم و صبحونه رو. امادع کردم...
خب خب زیادیتونم. بود...
کامنت: ۱۷٠
میدونستم زده بود به سرم... با نفس هایی که تو خواب میکشید تحریک میشدم... نتونستم خودمو تحمل کنم...و باانگشت اشارم کشیدم رو دماغش که بیدار شد.... اروم پلک زدو. چشماشو وا کرد...
یبیو: اینجا.. کجاست؟
ژان: شیش.. اینجا اتاق منه...
که یهو زود بلند شدو خواست سمت در بره
یبیو: دیرم شده وایی... مامانو بابام... گفتن زود بیام...
رفتم جلو درو وایستادم
ژان: کجا؟
یبیو: دیرم شد... باید برم خونه...
که یهو درو قفل کردم... و کلیدو گذاشتم بالای کمد
یبیو: چیکار میکنی؟(ترسیده)
هی بهش نزدیک شدم اونم میرفت عقب که به تخت برخورد کردو افتاد روش... منم رفتم رو تخت و دو زانو جلوش بودم... که کم کم در حال دراوردن لباسام بودم..
یبیو: ژ.. ژان... داری چیکار میکنی؟(با ترس)
ژان: شیش.... بیبی...! از این به بعد بهم میگی ددی....
هیچی نگفتو از ترس با چشمای گردش بهم زول زده بود... تمام لخت شدم... که درحال کندن لباسای اون بودم... که یهو به گریه کردن افتاد... انگاری فهمیده بود دارم چیکار میکنم...
یبیو: لطفا... این.. این کارو نکن(گریه رو لکنت)
ولی متاسفانه برای گفتن این حرفا دیر بود کل لباساشو کنده بودم... چون لخت بود به خودش پیچیده بود.. که با یه حرکت بازش کردم...(ببینید منو با زبون روزه وادار به چه کار هایی میکنید😔)محو بدنش شده بودم و (بیب.. بیب.. بیب🔞)
ببخشید😔🔞
"یبیو
از دیشب تا حالا نخوابیدم چون زیر شکمم خیلی درد میکنه... باورم نمیشه ژان... ژان کسی که فکر میکردم رفیقمه بهم تجاوز کنه... باورم نمیشه... اون با میال راحت خوابیده... ولی من دارم درد میکشم... با بدن لختم پاشدم دنبال حموم میگشتم... وارد شدم یه دوش گرفتم... فهمیدم پاشده و به من که یه حوله دورمه نگاه میکنه... با بدن لختش اومد. روبروم وایستاد و گفت...
ژان: دیشب... چطور بود؟
یبیو: لطفا برو. بیرون میخوام لباس بپوشم...
ژان: باشه باشه...کوچولو بزار حداقل دوش بگیرم...
رفت دوش گرفت منم با دردی که داشتم رفتم لباسامو پوشیدم... با گریه...زیر شکمم درد میکرد...حالم بد بود...دراز کشیدم رو تخت... و تا اینکه ژان از حموم دراومد... خودمو به خواب زدم.. متوجه نشد.. اومد یه بوسه به لپم زدو رفت بیرون...
" ویو ژان
فهمیدم یبیو خوابه یه بوسه زدم بهش و رفتم و صبحونه رو. امادع کردم...
خب خب زیادیتونم. بود...
کامنت: ۱۷٠
۲۰.۵k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.