فیک برادر ناتنی من ..... یه پارت آخرمون نشه !
*ویو ا/ت*
همینجوری داشتیم باهم دعوا میکردیم که یهو که افتاد روم و حالت خیمه شده بود... لبشو گذاشت رو لبام که یهو در باز شد.... و و واااااییییی بابا بودددد چیکار کنیممممم؟؟؟ سریع پرتش کردم اونور
پ:شما الان چه غلطی میکردین؟؟؟(عصبی)
+ب بابا من من برات ت توضیح می میدم(با استرس)
پ:خانم ا/ت شما برو بیرون
منم که مثل صگ ترسیده بودم سریع از روی تخت بلند شدم و رفتم بیرون... اما دلم تاب نیورد برای همین پشت در نشستم...
*ویو کوک*
هوفففف دوباره آقای جئون میخواد مغزمو بخوره
پ:پسرم من درکت می کنم
چی؟ الان عصبی نیست؟
_چی؟
پ:پسرم همه عاشق میشن پس چیز عجیبی نیست و اون خواهر اصلی و تنیت نیست
_خب؟
پ:الان من با رابطه ی شما مشکل ندارم
*ویو ا/ت*
چی الان درست شنیدم؟؟؟؟؟ مشکل ندارهههههه؟؟؟یسسسسسس
تا این حرفو شنیدم سریع در اتاق رو باز کردم و پریدم بغل بابام
پ: بسه دوست پسرت داره از حسودی میترکه(با خنده)
+اونم بغل میکنممم(با ذوق)
و از بغل بابام اومدم بیرون و سریع پریدم بغل کوک
اونم کمرمو گرفت ک خوابوندم رو تخت و روم خیمه زد
+کوک بابا اینجاسسسسس
پ: ممن رفع زحمت میکنم
و رفت بیرون
داشت لباسمو در می آورد که سریع دوباره لباسامو پوشوند
+چیشد؟
_یادم رفت خوشت نمیاد
+آششششش
و پرتش کردم و خودم روش خیمه زدم
_خانم کیم چکار می کنی؟(پوزخند)
+میخوام جای تو باشم(خنده)
*ویو کوک*
هه جای من؟
خودم دوباره پرتش کردم و روش خیمه زدم
_اوه بیبی تو هیچ وقت نمیتونی جای من باشی(پوزخند)
+میتونم(زبونشون در آورد)
سفت هلم داد رو تخت و روم خیمه زد
+دیدی میتونم(پوزخند)
وای خیلی کیوت بوددد... سفت گردنشو گرفتم و لبشو بوسیدم اونم روی گردنم مارک انداخت...
(پرش زمانی ۱ سال بعد)
*ویو ا/ت*
الان یک ساله باهم تو رابطه ایم...
بدون هیچ مشکلی...
برعکس همه ی رابطه ها...
قصه ی ما به سر رسید ا/ت به کوک ما رسید...♡
همینجوری داشتیم باهم دعوا میکردیم که یهو که افتاد روم و حالت خیمه شده بود... لبشو گذاشت رو لبام که یهو در باز شد.... و و واااااییییی بابا بودددد چیکار کنیممممم؟؟؟ سریع پرتش کردم اونور
پ:شما الان چه غلطی میکردین؟؟؟(عصبی)
+ب بابا من من برات ت توضیح می میدم(با استرس)
پ:خانم ا/ت شما برو بیرون
منم که مثل صگ ترسیده بودم سریع از روی تخت بلند شدم و رفتم بیرون... اما دلم تاب نیورد برای همین پشت در نشستم...
*ویو کوک*
هوفففف دوباره آقای جئون میخواد مغزمو بخوره
پ:پسرم من درکت می کنم
چی؟ الان عصبی نیست؟
_چی؟
پ:پسرم همه عاشق میشن پس چیز عجیبی نیست و اون خواهر اصلی و تنیت نیست
_خب؟
پ:الان من با رابطه ی شما مشکل ندارم
*ویو ا/ت*
چی الان درست شنیدم؟؟؟؟؟ مشکل ندارهههههه؟؟؟یسسسسسس
تا این حرفو شنیدم سریع در اتاق رو باز کردم و پریدم بغل بابام
پ: بسه دوست پسرت داره از حسودی میترکه(با خنده)
+اونم بغل میکنممم(با ذوق)
و از بغل بابام اومدم بیرون و سریع پریدم بغل کوک
اونم کمرمو گرفت ک خوابوندم رو تخت و روم خیمه زد
+کوک بابا اینجاسسسسس
پ: ممن رفع زحمت میکنم
و رفت بیرون
داشت لباسمو در می آورد که سریع دوباره لباسامو پوشوند
+چیشد؟
_یادم رفت خوشت نمیاد
+آششششش
و پرتش کردم و خودم روش خیمه زدم
_خانم کیم چکار می کنی؟(پوزخند)
+میخوام جای تو باشم(خنده)
*ویو کوک*
هه جای من؟
خودم دوباره پرتش کردم و روش خیمه زدم
_اوه بیبی تو هیچ وقت نمیتونی جای من باشی(پوزخند)
+میتونم(زبونشون در آورد)
سفت هلم داد رو تخت و روم خیمه زد
+دیدی میتونم(پوزخند)
وای خیلی کیوت بوددد... سفت گردنشو گرفتم و لبشو بوسیدم اونم روی گردنم مارک انداخت...
(پرش زمانی ۱ سال بعد)
*ویو ا/ت*
الان یک ساله باهم تو رابطه ایم...
بدون هیچ مشکلی...
برعکس همه ی رابطه ها...
قصه ی ما به سر رسید ا/ت به کوک ما رسید...♡
۱۸.۸k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.