پارت چهار
پارت_چهار
*(ویو ات) *
رفتم و نمیدونستم اینجارو ولی اصلا حوصله یونا رو نداشتم.
داشتم راه میرفتم که یهو خوردم به یکی
سولی:او سلام تو خدمتکار جدیدی
ا/ت:سلام بله.... شما کی هستی؟
سولی:من خواهر جیمین هستم
ا/ت:خوشبختم منم ا/ت خدمتکار جدید اینجام
سولی:او خوشبختم من اسمم سولیه میتونی سولی صدام کنی میگم اینجا هارو یونا بهت نشون داد
ا/ت:نه چون من از یونا بدم میاد اون دختر خاله ی من و سره ی موضوعی همش بهم گیر میده حوصلشو ندارم
سولی:راستش منم ازش زیاد خوشم نمیاد خیلی پروعه و زیاد به جیمین میچسبه و اینا ولی بابام خیلی دوستش داره چون همش به بابام خدمت میکنه
ا/ت:چی بگم...هعی
سولی:مزاحمت نمیشم هرموقعه خواستی بیا باهم صحبت کنیم
ا/ت:باشه سولی خانم
و رفت چه آدمای مهربونی توی این قصر بودن و میدونستم اون یونا یک نقشه هایی تو ذهنش هست.
چند دقیقه بعد یکی از خدمتکار ها اومد و گفت که مادر جیمین یعنی بانو کارم داره منم رفتم پیشش.
م/ت:بیا تو دخترم.
رفتم تو که گفت بشین منم نشستم
ا/ت:بفرمایید بانو با من کار داشتید؟
ت/م:آره دخترم.. بیین عزیزم بهم بگو مامان چون تو مثل دختره خودمی
ا/ت:چشم.. مامان
ت/م:ببین دخترم خواستم بگم بیای اینجا که اینو بهت گوش زد کنم یونا خیلی دختره خطرناک و پرو ای هست و هرکاری از دستش بر میاد من و از اون دختر هیچ خوشم نمیاد مراقب خودت باش
ا/ت:راستش یونا دخترخاله بعدشم میشه یک سوال بپرسم؟
ت/م:بپرس دخترم
ا/ت:شما که انقدر از یونا بدتون میاد چرا اخراجش نمیکنید؟
ت/م:بابای جیمین اجازه نمیده چون یونا حسابی خودشو تو دلش جا کرده.
ا/ت:باشه مادرجان.. با اجازه شما برم غذا درست کنم
ت/م:باشه عزیزم برو.
رفتم بیرون واقعا یونا آنقدر دختره بدی بود.
داشتم میرفتم که یهو یک سگ اومد جلومو واق واق کرد و منم ترسیده افتادم زمین که یهو چشم واز کردم دیدم تو بقل جیمین.
ا/ت:وای مغذرت میخوام... فقط این سگه کیه
جیمین:اشکال نداره این سگ منه ( با یک خنده ی کیوتتتت)
ا/ت:راستش من از سگ میترسمم
جیمین:اخییی... ام ا/ت میگم بهم هی نگو آقای جیمین انگار من رئیس جمهور کل کشورم بهم بگو جیمین
ا/ت:چشم آقای... نه یعنی..باشه جیمین
جیمین:میشه یک خواهشی ازت کنم... میشه امروز نودل پنیری درست کنی؟
ا/ت:باشه پس من با اجازت برم درست کنم
جیمین:برو عزیزم
خستههه شدمم😂💔
*(ویو ات) *
رفتم و نمیدونستم اینجارو ولی اصلا حوصله یونا رو نداشتم.
داشتم راه میرفتم که یهو خوردم به یکی
سولی:او سلام تو خدمتکار جدیدی
ا/ت:سلام بله.... شما کی هستی؟
سولی:من خواهر جیمین هستم
ا/ت:خوشبختم منم ا/ت خدمتکار جدید اینجام
سولی:او خوشبختم من اسمم سولیه میتونی سولی صدام کنی میگم اینجا هارو یونا بهت نشون داد
ا/ت:نه چون من از یونا بدم میاد اون دختر خاله ی من و سره ی موضوعی همش بهم گیر میده حوصلشو ندارم
سولی:راستش منم ازش زیاد خوشم نمیاد خیلی پروعه و زیاد به جیمین میچسبه و اینا ولی بابام خیلی دوستش داره چون همش به بابام خدمت میکنه
ا/ت:چی بگم...هعی
سولی:مزاحمت نمیشم هرموقعه خواستی بیا باهم صحبت کنیم
ا/ت:باشه سولی خانم
و رفت چه آدمای مهربونی توی این قصر بودن و میدونستم اون یونا یک نقشه هایی تو ذهنش هست.
چند دقیقه بعد یکی از خدمتکار ها اومد و گفت که مادر جیمین یعنی بانو کارم داره منم رفتم پیشش.
م/ت:بیا تو دخترم.
رفتم تو که گفت بشین منم نشستم
ا/ت:بفرمایید بانو با من کار داشتید؟
ت/م:آره دخترم.. بیین عزیزم بهم بگو مامان چون تو مثل دختره خودمی
ا/ت:چشم.. مامان
ت/م:ببین دخترم خواستم بگم بیای اینجا که اینو بهت گوش زد کنم یونا خیلی دختره خطرناک و پرو ای هست و هرکاری از دستش بر میاد من و از اون دختر هیچ خوشم نمیاد مراقب خودت باش
ا/ت:راستش یونا دخترخاله بعدشم میشه یک سوال بپرسم؟
ت/م:بپرس دخترم
ا/ت:شما که انقدر از یونا بدتون میاد چرا اخراجش نمیکنید؟
ت/م:بابای جیمین اجازه نمیده چون یونا حسابی خودشو تو دلش جا کرده.
ا/ت:باشه مادرجان.. با اجازه شما برم غذا درست کنم
ت/م:باشه عزیزم برو.
رفتم بیرون واقعا یونا آنقدر دختره بدی بود.
داشتم میرفتم که یهو یک سگ اومد جلومو واق واق کرد و منم ترسیده افتادم زمین که یهو چشم واز کردم دیدم تو بقل جیمین.
ا/ت:وای مغذرت میخوام... فقط این سگه کیه
جیمین:اشکال نداره این سگ منه ( با یک خنده ی کیوتتتت)
ا/ت:راستش من از سگ میترسمم
جیمین:اخییی... ام ا/ت میگم بهم هی نگو آقای جیمین انگار من رئیس جمهور کل کشورم بهم بگو جیمین
ا/ت:چشم آقای... نه یعنی..باشه جیمین
جیمین:میشه یک خواهشی ازت کنم... میشه امروز نودل پنیری درست کنی؟
ا/ت:باشه پس من با اجازت برم درست کنم
جیمین:برو عزیزم
خستههه شدمم😂💔
۲.۸k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.