رمان عشق اجباری!
#عشق_اجباری
پارت:۱۷
ویو به زمان خاطره سولی:
نشستم کنار خانوادم که پدرم با خنده گفت
_پسندیدی دخترم😊
+چ چی😳
_جیمینو میگم
+ج جیمین کیه
_ایبابا همون پسره دیگه که کنارت نشسته بود
+اون وقتی کنارم نشسته بود من خواب بودم😤
_حالا هرچی با مادزت صحبت کردم هممون خیلی ازس خوشمون اومد
+خب برید باهش زندگی کنید دیگه😒
_منظورم اینه که باید با تو زندگی کنه
+چییی😳 نهههه، شماها بدون من تصمیم به همچین کاری کردید
_بسه دیگه سولی ما با خانوادش صحبت کردیم معلومه جیمین به تو خیلی علاقه داره🫤
+نهههه🫤
_آره
ویو به حال که داره تعریف میکنه:
خلاصه روزا میگذشت و جیمین هر روز با یک دسته گل به من سر میزد کم کم احساس میکردم دوسش دارم واقعا برا خودم تاسف خوردم که این همه پسش زدم ، دیگه باهش میرفتم بیرون بوسش میکردمو این حرفا تا اینکه یک روز با خانواده هامو رفتیم و منو جیمین نامزد کردیم خانوادم تصمیم گرفتن دوران نامزدیمون با هم تو یه خونه باشیم تا به هم عادت کنیم ، همینحور میگذشت جیمین یه مافیا بود واسه همین خیلی وقتا خسته بود دیگه زیاد واسم وقت نمیزاست بلکه بی عصاب شده بود بعضی وقتا که یکم باهش حرف میزد کتکم میزد و منو گاهی اوقات تو این سلول لعنتی زندانی میکرد کم کم مهرش از دلم پرید تا اینکه یه روز منو انداخت اینجا و دیگه هم منو بیرون نیاورد من با این سلول خیلی خاطره دارم تقریبا یک سال میشه اینجام یه پیش خدمت هست که خیلی دلش برام میسوزه برا همین برام غذا خوب میاره گاهی منو یواشکی میبره یه جایی که خودمو بشورم و خلاصه این یک سال من اینجوری گذروندم هر اتفاقیم که فکرشو بکنی این یک سال فقط افتاده گه گاهی جیمینو میبینم ولی جوری رفتار میکنه که اناگر نیستم و منم چیزی بهش نمیگم
ویو حال یوری:
+هق آخییی🥹
-سولی:آره دیگه یوری اینه زندگیه من
_سونامی:ینی اینو که برا من تعریف میکنی سولی بغضم میگیره🗿💔
-اشکال نداره من خیلی قویم☺
+هقققق سولیییییی😭
-گریه نکن الان همه رو بیدار میکنی
_یوری خفه شوو🗿💔
+باعش فقط الن باید برم دستشویی🥹
_خب نگهبانو صدا کن🗿
+نگهباااااان🥹
_یااا چرا انقدر بلند🗿
+نگهبااااااااااان🥹
نگهبان:چیههه🙄
+دستشویییی دارمم، درو باز کننن
-یوریییی چرا انقدر مستقیم میگییی
"کیوتا لایک و کامنت فراموش نشه👀💓"
پارت:۱۷
ویو به زمان خاطره سولی:
نشستم کنار خانوادم که پدرم با خنده گفت
_پسندیدی دخترم😊
+چ چی😳
_جیمینو میگم
+ج جیمین کیه
_ایبابا همون پسره دیگه که کنارت نشسته بود
+اون وقتی کنارم نشسته بود من خواب بودم😤
_حالا هرچی با مادزت صحبت کردم هممون خیلی ازس خوشمون اومد
+خب برید باهش زندگی کنید دیگه😒
_منظورم اینه که باید با تو زندگی کنه
+چییی😳 نهههه، شماها بدون من تصمیم به همچین کاری کردید
_بسه دیگه سولی ما با خانوادش صحبت کردیم معلومه جیمین به تو خیلی علاقه داره🫤
+نهههه🫤
_آره
ویو به حال که داره تعریف میکنه:
خلاصه روزا میگذشت و جیمین هر روز با یک دسته گل به من سر میزد کم کم احساس میکردم دوسش دارم واقعا برا خودم تاسف خوردم که این همه پسش زدم ، دیگه باهش میرفتم بیرون بوسش میکردمو این حرفا تا اینکه یک روز با خانواده هامو رفتیم و منو جیمین نامزد کردیم خانوادم تصمیم گرفتن دوران نامزدیمون با هم تو یه خونه باشیم تا به هم عادت کنیم ، همینحور میگذشت جیمین یه مافیا بود واسه همین خیلی وقتا خسته بود دیگه زیاد واسم وقت نمیزاست بلکه بی عصاب شده بود بعضی وقتا که یکم باهش حرف میزد کتکم میزد و منو گاهی اوقات تو این سلول لعنتی زندانی میکرد کم کم مهرش از دلم پرید تا اینکه یه روز منو انداخت اینجا و دیگه هم منو بیرون نیاورد من با این سلول خیلی خاطره دارم تقریبا یک سال میشه اینجام یه پیش خدمت هست که خیلی دلش برام میسوزه برا همین برام غذا خوب میاره گاهی منو یواشکی میبره یه جایی که خودمو بشورم و خلاصه این یک سال من اینجوری گذروندم هر اتفاقیم که فکرشو بکنی این یک سال فقط افتاده گه گاهی جیمینو میبینم ولی جوری رفتار میکنه که اناگر نیستم و منم چیزی بهش نمیگم
ویو حال یوری:
+هق آخییی🥹
-سولی:آره دیگه یوری اینه زندگیه من
_سونامی:ینی اینو که برا من تعریف میکنی سولی بغضم میگیره🗿💔
-اشکال نداره من خیلی قویم☺
+هقققق سولیییییی😭
-گریه نکن الان همه رو بیدار میکنی
_یوری خفه شوو🗿💔
+باعش فقط الن باید برم دستشویی🥹
_خب نگهبانو صدا کن🗿
+نگهباااااان🥹
_یااا چرا انقدر بلند🗿
+نگهبااااااااااان🥹
نگهبان:چیههه🙄
+دستشویییی دارمم، درو باز کننن
-یوریییی چرا انقدر مستقیم میگییی
"کیوتا لایک و کامنت فراموش نشه👀💓"
۲.۴k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.