دختر بچه
#دختر_بچه
#part3
"ویو ات"
خانوم یانگ:به هر حال!الانم برو ...خوب نیست یونا تنها باشه!
ات:چشم
رفتم توی حیاط
ات:خب،خب،..کوچولو ی من چیکار میکنه؟
دیدم یه گوشه دست به سینه توی حیاط نشست
یونا:منتظر بابامم!
ات:اومممم...خوبه!
یونا:میدم؟(میگم؟)
ات:جونم؟
یونا:شما بلو خونه..من میمونم بابام که اومد میلم دیگه...نمیخوام اذیت بسین:)❤
ات:(لبخند)نه خوشگل من،اذیت نمیشم که!یه سری کار های عقب مونده دارم اونا هم انجام میدم...تا وقتی که شما یک کوچولو اینجا بازی کنی بابات هم میاد..میری خونه
یونا:(لبخند)
وقتی میخندید لپش چال میوفتاد و این باعث میشد که دلم براش ضعف بره...♡
***
ساعت ۶ شد و بابای یونا نیومد
هوا هم کم کم تاریک میشد.
ولی خانوم یانگ هنوز مقاومت میکرد که به باباش زنگ بزنیم
رفتم در اتاقش و زدم و رفتم تو
ات:خانوم یانگ؟
خانوم یانگ:بله؟
ات:این بچه خسته است!دیگه داره خوابش میبره..نمیخواین زنگ بزنین؟
خانوم یانگ:یکم دیگه...
حرفش و قطع کردم و بدون اینکه خودمم بفهمم صدام و برده بودم بالا
ات:نه!باید زنگ بزنیم که بیاد بچشو ببره!یعنی انقدر بی مسئولیت؟؟که ما باید بهش بگیم بیا بچتو ببر؟؟حالا دختر خودش نباشه،اگه نمیتونه ازش مواظبت کنه غلط میکنه از پرورشگاه بیارش بیرون!
چند بار پشت سرم هم نفس گرفتم و گفتم که شماره ی باباش و از توی پروندش بگه که بهش زنگ بزنیم
ده بار بوق خورد و بلاخره ورداشت
ات:سلام خسته نباشید
طرف:سلام!...
مکث کرده بود منم سریع گفتم
ات:از مهد کودک دخترتون تماس گرفتیم
یهو صدی بیخیالش رفت بالا و به نگرانی تبدیل شد
طرف:اتفاقی واسش افتاده؟؟؟؟(داد)
ات:نه...نه...فقط..
طرف:فقط چی؟؟؟اگه عرضه حرف زدن نداری گوشی رو بده به یکی دیگه!
ات:لطفا درست صحبت کنید!
طرف:تو دیگه نمیخواد به من ادب یاد بدی!
گوشی رو گذاشتم روی میز و از اتاق رفتم بیرون...انگار خانوم یانگ داشت باهاش حرف میزد..
پس خانوم یانگ انقدرا هم بد و بیراه نمیگفت...جدا مزخرف و سرده!
یونا بدو بدو اومد پیشم
یونا:به بابام زند زدین؟؟
ات:عام...اره فرشته کوچولو
یونا:چیسد؟
ات:ام...گفت خیلی زود میاد دنبالت که برین خونه:)
دوباره از اون لبخند های نازش زد
خانوم یانگ از توی اتاقش اومد بیرون
ات:چیشد؟
خانوم یانگ:گفت که الان نمیتونه ...و از ما خواهش کرد که با خودمون ببریمش خونه... تا فردا صبح بیاد دنبالش
ات:یعنی چی؟؟؟مرتیکه بی مس...
یه نگاه به یونا کردم و حرفم و قورت دادم
ات:خیله خب!پس من یونا رو میبرم خونه...شما هم برین،امروز خیلی خسته شدین!
رفتم توی کلاس و وسایلم و جمع کردم و دست یونا رو گرفتم تا بریم خونه
#part3
"ویو ات"
خانوم یانگ:به هر حال!الانم برو ...خوب نیست یونا تنها باشه!
ات:چشم
رفتم توی حیاط
ات:خب،خب،..کوچولو ی من چیکار میکنه؟
دیدم یه گوشه دست به سینه توی حیاط نشست
یونا:منتظر بابامم!
ات:اومممم...خوبه!
یونا:میدم؟(میگم؟)
ات:جونم؟
یونا:شما بلو خونه..من میمونم بابام که اومد میلم دیگه...نمیخوام اذیت بسین:)❤
ات:(لبخند)نه خوشگل من،اذیت نمیشم که!یه سری کار های عقب مونده دارم اونا هم انجام میدم...تا وقتی که شما یک کوچولو اینجا بازی کنی بابات هم میاد..میری خونه
یونا:(لبخند)
وقتی میخندید لپش چال میوفتاد و این باعث میشد که دلم براش ضعف بره...♡
***
ساعت ۶ شد و بابای یونا نیومد
هوا هم کم کم تاریک میشد.
ولی خانوم یانگ هنوز مقاومت میکرد که به باباش زنگ بزنیم
رفتم در اتاقش و زدم و رفتم تو
ات:خانوم یانگ؟
خانوم یانگ:بله؟
ات:این بچه خسته است!دیگه داره خوابش میبره..نمیخواین زنگ بزنین؟
خانوم یانگ:یکم دیگه...
حرفش و قطع کردم و بدون اینکه خودمم بفهمم صدام و برده بودم بالا
ات:نه!باید زنگ بزنیم که بیاد بچشو ببره!یعنی انقدر بی مسئولیت؟؟که ما باید بهش بگیم بیا بچتو ببر؟؟حالا دختر خودش نباشه،اگه نمیتونه ازش مواظبت کنه غلط میکنه از پرورشگاه بیارش بیرون!
چند بار پشت سرم هم نفس گرفتم و گفتم که شماره ی باباش و از توی پروندش بگه که بهش زنگ بزنیم
ده بار بوق خورد و بلاخره ورداشت
ات:سلام خسته نباشید
طرف:سلام!...
مکث کرده بود منم سریع گفتم
ات:از مهد کودک دخترتون تماس گرفتیم
یهو صدی بیخیالش رفت بالا و به نگرانی تبدیل شد
طرف:اتفاقی واسش افتاده؟؟؟؟(داد)
ات:نه...نه...فقط..
طرف:فقط چی؟؟؟اگه عرضه حرف زدن نداری گوشی رو بده به یکی دیگه!
ات:لطفا درست صحبت کنید!
طرف:تو دیگه نمیخواد به من ادب یاد بدی!
گوشی رو گذاشتم روی میز و از اتاق رفتم بیرون...انگار خانوم یانگ داشت باهاش حرف میزد..
پس خانوم یانگ انقدرا هم بد و بیراه نمیگفت...جدا مزخرف و سرده!
یونا بدو بدو اومد پیشم
یونا:به بابام زند زدین؟؟
ات:عام...اره فرشته کوچولو
یونا:چیسد؟
ات:ام...گفت خیلی زود میاد دنبالت که برین خونه:)
دوباره از اون لبخند های نازش زد
خانوم یانگ از توی اتاقش اومد بیرون
ات:چیشد؟
خانوم یانگ:گفت که الان نمیتونه ...و از ما خواهش کرد که با خودمون ببریمش خونه... تا فردا صبح بیاد دنبالش
ات:یعنی چی؟؟؟مرتیکه بی مس...
یه نگاه به یونا کردم و حرفم و قورت دادم
ات:خیله خب!پس من یونا رو میبرم خونه...شما هم برین،امروز خیلی خسته شدین!
رفتم توی کلاس و وسایلم و جمع کردم و دست یونا رو گرفتم تا بریم خونه
۳.۱k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.