🌛🇵 🇦 🇷 🇹 :④❤️🔥
🌛🇵 🇦 🇷 🇹 :④❤️🔥
چانگو: بخور بابا چیزی نمیشه ک...
یبیو: نه نمیتونم...
یهو دیدم کیانگ واسم سفارش داد...
یبیو: اخه کیانگ..
کیانگ: بابا چیزی نمیشه.. یکم خوش گذرون باشه..
سکوت کردم...
"ویو شیاعو ژان
رسیدم بار... دنبال دوستام گشتم و تونستم پیداشون کنم ولی فقط یه نفرشون بود...رفتم سمتشون...
تایلر: هی چطوری رفیق؟
دست دادیم...
ژان:خوبم... میگم بقیه چرا نیومدن...
تایلر: عا... اونا کار داشتن فقط مادوتاییم..
ژان: اوکی...
همینجوری دورو ورو نگاه کردم که چشمم خورد به یه پسره... اونو من تو مدرسه دیدم چقدر قدش کوتاهه...
ژان: هی بیا بریم اونجا هم کلاسمونن..
تایلر: هه.. پیش اون پسر دختر نما... عمرا...
ژان: مسخرش نکن همه یه ژنی دارن دیگه...
تایلر: من نمیام.. تو برو من برم یزره لاس بزنم با دخترا...
ژان: باشه برو...
رفتم سمت میزشون... پشت پسره وایستادمو گفتم
ژان: سلام..
که یهو پسره میترسه برمیگرده..
....: عا... س.. سلام...
ژان: ببخشید ترسوندمت...
و به کیانگو چانگ هم سلام میده...
....: نه مهم نیست... شما همون پسره ای هستید ک تو مدرسه بود؟ ... درسته...
ژان: بلع خودمم... راستی اسمت چیه؟...
......: عا... من وانگ یبیو هستم...
ژان: خوشبختم یبیو...
یبیو: منم همینطور ژان...
ژان:(لبخند)
بعد سمت گارسون کردمو گفتم..
ژان: ببخشید گارسون...
گارسون: بله بفرمایید!
ژان: برای من یه شیشه پر ویسکی بیار...
گارسون: چشم..
یبیو: چطور میتونی یه شیشه پر ویسکی بخوری من هنوز نمیتونم بخورمش...
پوزخند زدمو گفتم..
ژان: خب... معده ی من فک کنم معده ی ادم نیست...(خنده)
یبیو:(خنده)
پسر کیوتی بود ازش خوشم اومده....
"ویو یبیو
فکر کنم بتونم با این پسره رفیق خوبی بشم مهربونه... خواستم یکم از سر ویسکیم بخورم... ورش داشتمو به لبم نزدیک کردمو کمی خوردم... من تا حالا نخورده بودم.. بخاطر همین معدمو اذیت کردو به سرفه افتادم... که دست یکیو پشتم حس کردم..
ژان: اروم.. اروم.. تا حالا از اینا نخوردی...؟
یبیو: ن.. نه
ژان: بهتره نخوری دیگه حالت بدتر میشه... ممکنه بالاهم بیاری...
یبیو: واقعا؟!...(تعجب)
ژان: اوهوم...
یبیو: پس دیگه نمیخورمش...
واییی ژان خیلی مهربونه.. امید وارم بتونیم دوستای ثابت بمونیم... خواستم خجالت بکشم اونور رومو کردم بهش گفتم...
یبیو: ژان..!
جوری که داشت ویسکیشو میخورد گفت..
ژان: هوممم؟!
یبیو: میگم میای دوست بشیم؟ رفیق؟ میشیم چهار نفر منو تو و چانگو کیانگ...
ویسکیو از دهنش کشید بیرونو گفت
ژان: عا... البته البته... چرا که نه... دوست میشیم...(لبخند)
رفتم بغلش کردمو گفتم..
یبیو: ممنونم
اصن قدم بهش نمیرسید و قدش زیادی بلند بود.. تو بغلش جوجه بودم.. هرجا برم میگم ک همچین رفیق گنگی دارم...(تو ذهنش)
ژانو:(خنده)...
" پرش زمانی به ساعت۱۲:٠٠"
چانگو: بخور بابا چیزی نمیشه ک...
یبیو: نه نمیتونم...
یهو دیدم کیانگ واسم سفارش داد...
یبیو: اخه کیانگ..
کیانگ: بابا چیزی نمیشه.. یکم خوش گذرون باشه..
سکوت کردم...
"ویو شیاعو ژان
رسیدم بار... دنبال دوستام گشتم و تونستم پیداشون کنم ولی فقط یه نفرشون بود...رفتم سمتشون...
تایلر: هی چطوری رفیق؟
دست دادیم...
ژان:خوبم... میگم بقیه چرا نیومدن...
تایلر: عا... اونا کار داشتن فقط مادوتاییم..
ژان: اوکی...
همینجوری دورو ورو نگاه کردم که چشمم خورد به یه پسره... اونو من تو مدرسه دیدم چقدر قدش کوتاهه...
ژان: هی بیا بریم اونجا هم کلاسمونن..
تایلر: هه.. پیش اون پسر دختر نما... عمرا...
ژان: مسخرش نکن همه یه ژنی دارن دیگه...
تایلر: من نمیام.. تو برو من برم یزره لاس بزنم با دخترا...
ژان: باشه برو...
رفتم سمت میزشون... پشت پسره وایستادمو گفتم
ژان: سلام..
که یهو پسره میترسه برمیگرده..
....: عا... س.. سلام...
ژان: ببخشید ترسوندمت...
و به کیانگو چانگ هم سلام میده...
....: نه مهم نیست... شما همون پسره ای هستید ک تو مدرسه بود؟ ... درسته...
ژان: بلع خودمم... راستی اسمت چیه؟...
......: عا... من وانگ یبیو هستم...
ژان: خوشبختم یبیو...
یبیو: منم همینطور ژان...
ژان:(لبخند)
بعد سمت گارسون کردمو گفتم..
ژان: ببخشید گارسون...
گارسون: بله بفرمایید!
ژان: برای من یه شیشه پر ویسکی بیار...
گارسون: چشم..
یبیو: چطور میتونی یه شیشه پر ویسکی بخوری من هنوز نمیتونم بخورمش...
پوزخند زدمو گفتم..
ژان: خب... معده ی من فک کنم معده ی ادم نیست...(خنده)
یبیو:(خنده)
پسر کیوتی بود ازش خوشم اومده....
"ویو یبیو
فکر کنم بتونم با این پسره رفیق خوبی بشم مهربونه... خواستم یکم از سر ویسکیم بخورم... ورش داشتمو به لبم نزدیک کردمو کمی خوردم... من تا حالا نخورده بودم.. بخاطر همین معدمو اذیت کردو به سرفه افتادم... که دست یکیو پشتم حس کردم..
ژان: اروم.. اروم.. تا حالا از اینا نخوردی...؟
یبیو: ن.. نه
ژان: بهتره نخوری دیگه حالت بدتر میشه... ممکنه بالاهم بیاری...
یبیو: واقعا؟!...(تعجب)
ژان: اوهوم...
یبیو: پس دیگه نمیخورمش...
واییی ژان خیلی مهربونه.. امید وارم بتونیم دوستای ثابت بمونیم... خواستم خجالت بکشم اونور رومو کردم بهش گفتم...
یبیو: ژان..!
جوری که داشت ویسکیشو میخورد گفت..
ژان: هوممم؟!
یبیو: میگم میای دوست بشیم؟ رفیق؟ میشیم چهار نفر منو تو و چانگو کیانگ...
ویسکیو از دهنش کشید بیرونو گفت
ژان: عا... البته البته... چرا که نه... دوست میشیم...(لبخند)
رفتم بغلش کردمو گفتم..
یبیو: ممنونم
اصن قدم بهش نمیرسید و قدش زیادی بلند بود.. تو بغلش جوجه بودم.. هرجا برم میگم ک همچین رفیق گنگی دارم...(تو ذهنش)
ژانو:(خنده)...
" پرش زمانی به ساعت۱۲:٠٠"
۲.۵k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.