🌛🇵 🇦 🇷 🇹 :①①❤️🔥
🌛🇵 🇦 🇷 🇹 :①①❤️🔥
"ویو ژان
بعد اماده شدن صبحونه بردمش رو تخت برای یبیو....بیدارش کردم زود چشماشو باز کرد...به خودش میپیچید... نمیدونم چش بود... با لبخند رو لبم بهش گفتم..
ژان:یبیو... پاشو باهم صبحونه بخوریم..(لبخند)
یبیو:....
ژان: پاشو فعلا وقت خواب نیست پسر کوچولو...
یبیو: م.. من صبحو.. نه نمیخو.. رم(بغض)
ژان: چیشده؟
یبیو: م.. من د.. لم درد.... میکنه...(گریه و لکنت)
ژان: دلت؟
یبیو: آ.. اره..(گریه و لکنت)
ژان: کجاش؟؟
با دستش زیر شکمشو نشون میده
ژان:خب درست بخواب بزار شکمتو ماساژ بدم...
به سمت دیوار خوابید منم نزدیکش شدمو دلشو اروم ماساژ دادم.... که یهو نگاشو داد به منو لب بازکرد..
یبیو: ژان!
ژان: بله؟
یبیو: چ.. چرا... باهام.... باهام اینکارو کردی؟
که گریه هاش ریختن....
یبیو: ت.. تو چ.. چرا بهم تجاو.. ز کردی؟(گریه)
ژان: م..من... الکی اینکارو نکردم.... من... دوست دارم...
که نزدیک شدمو لبامو گذاشتم رو لباش...
" ویو یبیو
با چشای دراومده از کاسه نگاش میکردم اون فقط لباشو یجا ثابت رو لبام گذاشته بود... که یهو جدا شد... از خجالت قرمز شدم...
یبیو: ا.. این یعنی چی؟ یعنی... ت.. تو
ژان: آره... یبیو من... من... همجنسگرام.... من خیلی دوست دارم...
یبیو: پس بخاطر همین.... اینکارو کردی؟؟...
ژان: شاید تو همجنسگرا نباشی... اما من خیلی دوست دارم...(اشک از چشمش اومد)
که با گفتن این حرفش دستمو دور گردنش حلقه کردمو خودمو کشیدم بالا و فاصلمون یه سانتی هم نبودو دماغامون میخورد بهم... سرمو کمی کج کردم... و لبمو گذاشتم رو لباشو مک ارومی میزدم... اونم همکاری کرد... دیدم یکم داره تند پیش میره... منم همکاری کردمو تند پیش رفتم.... زیاد تند مک میزدیم...حس خوبی بهم میداد...تا اینکه نفس کم اوردیم..(برای تصور بهتر ویدیوی که گذاشتمو ببینید🤍🫶🏻🫣) و جدا شدیمو به چشمای همدیگه زول زدیم...
"بعد خوردن صبحونه..."
یبیو: ژان...(داد)
ژان: وایی چیشد؟
یبیو: ژان... خانوادم...
ژان: راست میگی(تعجب)
ژان:چیزه میگم شماره ی مامانتو بگیر من خودم حرف بزنم...
بعد گرفتن شماره
"مکالمه..... شماره ی ناشناس
ژان: الو سلام...
م یبیو: سلام... شما؟
ژان: من دوست پسرتون ژان هستم...
یبیو: عا... پسرم نیومده اتفاقی افتادع براش(نگران)
ژان: نه.. از اونجایی که تعطیلاته گفتم میشه اجازه بگیرم فرداهم اینجا باشه؟ خودم میرسونمش خونه...
م یبیو: اما...
ژان: میتونید بهم اعتماد کنید.. منو یبیو صمیمی ایم...
م یبیو: باشه... پس مراقبش باش...
ژان: با کمال میل....
کامنت:۱۸٠
(و اینکه خانومایی که میگن پسرا شکم درد نمیگیرن .... کی گفته؟ 😐😂)
"ویو ژان
بعد اماده شدن صبحونه بردمش رو تخت برای یبیو....بیدارش کردم زود چشماشو باز کرد...به خودش میپیچید... نمیدونم چش بود... با لبخند رو لبم بهش گفتم..
ژان:یبیو... پاشو باهم صبحونه بخوریم..(لبخند)
یبیو:....
ژان: پاشو فعلا وقت خواب نیست پسر کوچولو...
یبیو: م.. من صبحو.. نه نمیخو.. رم(بغض)
ژان: چیشده؟
یبیو: م.. من د.. لم درد.... میکنه...(گریه و لکنت)
ژان: دلت؟
یبیو: آ.. اره..(گریه و لکنت)
ژان: کجاش؟؟
با دستش زیر شکمشو نشون میده
ژان:خب درست بخواب بزار شکمتو ماساژ بدم...
به سمت دیوار خوابید منم نزدیکش شدمو دلشو اروم ماساژ دادم.... که یهو نگاشو داد به منو لب بازکرد..
یبیو: ژان!
ژان: بله؟
یبیو: چ.. چرا... باهام.... باهام اینکارو کردی؟
که گریه هاش ریختن....
یبیو: ت.. تو چ.. چرا بهم تجاو.. ز کردی؟(گریه)
ژان: م..من... الکی اینکارو نکردم.... من... دوست دارم...
که نزدیک شدمو لبامو گذاشتم رو لباش...
" ویو یبیو
با چشای دراومده از کاسه نگاش میکردم اون فقط لباشو یجا ثابت رو لبام گذاشته بود... که یهو جدا شد... از خجالت قرمز شدم...
یبیو: ا.. این یعنی چی؟ یعنی... ت.. تو
ژان: آره... یبیو من... من... همجنسگرام.... من خیلی دوست دارم...
یبیو: پس بخاطر همین.... اینکارو کردی؟؟...
ژان: شاید تو همجنسگرا نباشی... اما من خیلی دوست دارم...(اشک از چشمش اومد)
که با گفتن این حرفش دستمو دور گردنش حلقه کردمو خودمو کشیدم بالا و فاصلمون یه سانتی هم نبودو دماغامون میخورد بهم... سرمو کمی کج کردم... و لبمو گذاشتم رو لباشو مک ارومی میزدم... اونم همکاری کرد... دیدم یکم داره تند پیش میره... منم همکاری کردمو تند پیش رفتم.... زیاد تند مک میزدیم...حس خوبی بهم میداد...تا اینکه نفس کم اوردیم..(برای تصور بهتر ویدیوی که گذاشتمو ببینید🤍🫶🏻🫣) و جدا شدیمو به چشمای همدیگه زول زدیم...
"بعد خوردن صبحونه..."
یبیو: ژان...(داد)
ژان: وایی چیشد؟
یبیو: ژان... خانوادم...
ژان: راست میگی(تعجب)
ژان:چیزه میگم شماره ی مامانتو بگیر من خودم حرف بزنم...
بعد گرفتن شماره
"مکالمه..... شماره ی ناشناس
ژان: الو سلام...
م یبیو: سلام... شما؟
ژان: من دوست پسرتون ژان هستم...
یبیو: عا... پسرم نیومده اتفاقی افتادع براش(نگران)
ژان: نه.. از اونجایی که تعطیلاته گفتم میشه اجازه بگیرم فرداهم اینجا باشه؟ خودم میرسونمش خونه...
م یبیو: اما...
ژان: میتونید بهم اعتماد کنید.. منو یبیو صمیمی ایم...
م یبیو: باشه... پس مراقبش باش...
ژان: با کمال میل....
کامنت:۱۸٠
(و اینکه خانومایی که میگن پسرا شکم درد نمیگیرن .... کی گفته؟ 😐😂)
۱۱.۰k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.