"فرشته ی اهریمنیِ من"
"فرشتهیاهریمنیِمن"
pt٣
***
وارد اتاقش شدو در بست...
"به من خدمت میکنی، هم توی قصر، هم روی تخت"
واقعا...قرار بود زندگیش جهنم تر ازین حرفا بشه؟
-حالت خوبه؟
*با شنیدن صدای لئو سرش رو بالا اورد و بهش نگاه کرد و صداشو صاف کرد
-عاره من خوبم..
-به چی فکر میکردی؟
*هوف کلافه ای میکشه ، اینکه به چی فکر میکرد به چه دردش میخورد؟
-چیز مهمی نبود
*ناگهان در با شدت باز میشه و یون آه درحالی که با ذوق بالا پایین میپرید، چند دست لباسی که دستش بود رو ، روی تختش پرت میکنه...به خدمتکارا لباس میدادن؟
-بچه ها! خانوادم برام لباس اوردن!
*نگاهشو به تهیونگ میده که با چهره خنثی به لباس ها نگاه میکرد
-تو چی؟..تو خانوادهت تاحالا برات لباسی اوردن؟"خانواده"
*همین یه کلمه کافی بود تا سیلی از خاطرات دردناک به ذهن تهیونگ هجوم بیاره
*باید چی میگفت؟بگه پدری وجود نداره که حس امنیت داشته باشه؟بگه مادری پیشش نیست که براش لباس و وسایل بیاره؟اینکه کل زندگیشو تنها تو زیرزمین قصری بزرگ شده که حالا باید بهش خدمت کنه؟
*سرشو پایین میندازه و اجازه مخفی کردن چشمای غمدارشو به موهاش میده
-من خانواده ای ندارم...
*ذوق یون آه در لحظه ای میره
-عوه...من...
-لازم نیست چیزی بگی...عیبی نداره
*میره سمت تختش و صدای سکوت در اتاق به گوش میرسید
***
حالا که خدمتکار شخصی پادشاه بود قطعا تنها کارش تمیز و مرتب کردن اتاقش نبود و باید فورا تا پادشاه دستور میداد تا چیزی رو براش اماده کنه کمتر از سی ثانیه با سفارش پادشاه کنارش وایمیستاد...و همین الانم داشت با نوشیدنی ای که پادشاه درخواست کرده بود کل قصر و میدویید تا به جونگکوک برسه..واقعا زندگی انسان ها بهتر نبود؟*حرف پادشاه جئون تو ذهنش اکو میشه
"به نفعته که تا دو دقیقه دیگه با نوشیدنی سردم روبه روم باشی!"
*درحالیکه حدود پنج دقیقه گذشته بود و وقتش به خاطر پیدا کردن مواد مورد نیاز برای درست کردن تلف شده بود با قدم های بلند و سریع به در اتاق پادشاه میرسه و آروم در میزنه و وارد میشه
***
ادامه ش پست بعد
pt٣
***
وارد اتاقش شدو در بست...
"به من خدمت میکنی، هم توی قصر، هم روی تخت"
واقعا...قرار بود زندگیش جهنم تر ازین حرفا بشه؟
-حالت خوبه؟
*با شنیدن صدای لئو سرش رو بالا اورد و بهش نگاه کرد و صداشو صاف کرد
-عاره من خوبم..
-به چی فکر میکردی؟
*هوف کلافه ای میکشه ، اینکه به چی فکر میکرد به چه دردش میخورد؟
-چیز مهمی نبود
*ناگهان در با شدت باز میشه و یون آه درحالی که با ذوق بالا پایین میپرید، چند دست لباسی که دستش بود رو ، روی تختش پرت میکنه...به خدمتکارا لباس میدادن؟
-بچه ها! خانوادم برام لباس اوردن!
*نگاهشو به تهیونگ میده که با چهره خنثی به لباس ها نگاه میکرد
-تو چی؟..تو خانوادهت تاحالا برات لباسی اوردن؟"خانواده"
*همین یه کلمه کافی بود تا سیلی از خاطرات دردناک به ذهن تهیونگ هجوم بیاره
*باید چی میگفت؟بگه پدری وجود نداره که حس امنیت داشته باشه؟بگه مادری پیشش نیست که براش لباس و وسایل بیاره؟اینکه کل زندگیشو تنها تو زیرزمین قصری بزرگ شده که حالا باید بهش خدمت کنه؟
*سرشو پایین میندازه و اجازه مخفی کردن چشمای غمدارشو به موهاش میده
-من خانواده ای ندارم...
*ذوق یون آه در لحظه ای میره
-عوه...من...
-لازم نیست چیزی بگی...عیبی نداره
*میره سمت تختش و صدای سکوت در اتاق به گوش میرسید
***
حالا که خدمتکار شخصی پادشاه بود قطعا تنها کارش تمیز و مرتب کردن اتاقش نبود و باید فورا تا پادشاه دستور میداد تا چیزی رو براش اماده کنه کمتر از سی ثانیه با سفارش پادشاه کنارش وایمیستاد...و همین الانم داشت با نوشیدنی ای که پادشاه درخواست کرده بود کل قصر و میدویید تا به جونگکوک برسه..واقعا زندگی انسان ها بهتر نبود؟*حرف پادشاه جئون تو ذهنش اکو میشه
"به نفعته که تا دو دقیقه دیگه با نوشیدنی سردم روبه روم باشی!"
*درحالیکه حدود پنج دقیقه گذشته بود و وقتش به خاطر پیدا کردن مواد مورد نیاز برای درست کردن تلف شده بود با قدم های بلند و سریع به در اتاق پادشاه میرسه و آروم در میزنه و وارد میشه
***
ادامه ش پست بعد
۱.۱k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.