مسئول پخش غذای سوئیت فود پارت۲۳
لیسا: اینو بگم اولشه!
جونگکوک دستشو به سمت کمر لیسا برد. اون یکی دستش رو هم روی چونهی لیسا گذاشت و خودشو بهش نزدیک کرد و لباشو مکید.
لیسا هم دستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و با شوق همراهیش کرد.
دقیقا همین بود اون خاطره ی تلخی که وجود جونگکوک رو آتیش زد. همون خاطرهای از یک روز بارانی که تا آخر عمرش بارون ببینه یاد همین خاطره ی قشنگ تلخ دردناکی میوفته.
تقریبا دو سالی گذشت.(چهارسالپیش) با هم خییلی خوب بودن. ولی هنوز به خانواده هاشون نگفته بودن. چون مطمئن بودن جاشون میدن.
یه روز قرار بود برای قرار خواستگاری داداش لیسا، تهیونگ توی یک رستوران برگذار کنن.
لیسا خیلی بیحال حاضر شد. اون روز عادت شده بود و عذاب نداشت. جونگکوک هم سعی میکرد از دور همش هواشو داشته باشه چون متوجه لیسا شده بود.
رفتن سرقرار با خانوادش. هنوز خانوادهی عروس نیومده بودن.
وقتی اومدن. اول مامان و بابا عروس و پشت سرشون خواهرای عروس به همراه خود عروس اومد. بعدش هم برادر عروس.(چه عروس تو عروس شد.)
لیسا به ترتیب با همه سلام کرد و احترام گذاشت. ولی به برادر عروس که رسید هر دو شکه شدن.
کی فکرشو میکرو یه روزی خواهر و برادره جونگکوک و لیسا با هم بخوان ازدواج کنن و اونا فامیل بشن.
هر دو شگفتزده و در عین حال داشتن جر میخوردن از خنده.
همش حواسشون به هم بود.
مامان جونگکوک: ولی تهیونگ جان تک داماد من میشه!
مامان لیسا: واقعا؟ چقدر هم عالی! دو دختر دیگتون ازدواج نکردن؟
مامان جونگکوک: نه اونا هنوز براشون زوده. البته پسرمم هست.
م/ل: بگو ببینم پسرم دوسدختر هم نداری؟ نترس رازش پیش خودم میمونه به مامانت نمیگم.
و اونجا بود که لیسا یه لحظه از خنده ترکید ولی خودشو به زور جمع کرد.
جونگکوک هم داشت میترکید.
که یهو دستش خورد به لیوان و کل آب خالی شد رو لباسش.
اون آب خیلی سرد بود. یه لحطه لیسا محکم چشماشو رد هم فشرد.
و جیغ خفهای کشید.
همه حواسشون رفت به لیسا.
جونگکوک: لیسا خوبی؟*نگران*
همه متعجب. لیسا هم داشت با چشای خییییلی باز به جونگکوک نگاه میکرد.
جونگکوک: چیزه......یعنی....
جونگکوک دستشو به سمت کمر لیسا برد. اون یکی دستش رو هم روی چونهی لیسا گذاشت و خودشو بهش نزدیک کرد و لباشو مکید.
لیسا هم دستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و با شوق همراهیش کرد.
دقیقا همین بود اون خاطره ی تلخی که وجود جونگکوک رو آتیش زد. همون خاطرهای از یک روز بارانی که تا آخر عمرش بارون ببینه یاد همین خاطره ی قشنگ تلخ دردناکی میوفته.
تقریبا دو سالی گذشت.(چهارسالپیش) با هم خییلی خوب بودن. ولی هنوز به خانواده هاشون نگفته بودن. چون مطمئن بودن جاشون میدن.
یه روز قرار بود برای قرار خواستگاری داداش لیسا، تهیونگ توی یک رستوران برگذار کنن.
لیسا خیلی بیحال حاضر شد. اون روز عادت شده بود و عذاب نداشت. جونگکوک هم سعی میکرد از دور همش هواشو داشته باشه چون متوجه لیسا شده بود.
رفتن سرقرار با خانوادش. هنوز خانوادهی عروس نیومده بودن.
وقتی اومدن. اول مامان و بابا عروس و پشت سرشون خواهرای عروس به همراه خود عروس اومد. بعدش هم برادر عروس.(چه عروس تو عروس شد.)
لیسا به ترتیب با همه سلام کرد و احترام گذاشت. ولی به برادر عروس که رسید هر دو شکه شدن.
کی فکرشو میکرو یه روزی خواهر و برادره جونگکوک و لیسا با هم بخوان ازدواج کنن و اونا فامیل بشن.
هر دو شگفتزده و در عین حال داشتن جر میخوردن از خنده.
همش حواسشون به هم بود.
مامان جونگکوک: ولی تهیونگ جان تک داماد من میشه!
مامان لیسا: واقعا؟ چقدر هم عالی! دو دختر دیگتون ازدواج نکردن؟
مامان جونگکوک: نه اونا هنوز براشون زوده. البته پسرمم هست.
م/ل: بگو ببینم پسرم دوسدختر هم نداری؟ نترس رازش پیش خودم میمونه به مامانت نمیگم.
و اونجا بود که لیسا یه لحظه از خنده ترکید ولی خودشو به زور جمع کرد.
جونگکوک هم داشت میترکید.
که یهو دستش خورد به لیوان و کل آب خالی شد رو لباسش.
اون آب خیلی سرد بود. یه لحطه لیسا محکم چشماشو رد هم فشرد.
و جیغ خفهای کشید.
همه حواسشون رفت به لیسا.
جونگکوک: لیسا خوبی؟*نگران*
همه متعجب. لیسا هم داشت با چشای خییییلی باز به جونگکوک نگاه میکرد.
جونگکوک: چیزه......یعنی....
۷.۴k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.