p15
p15
ویو رایا
بوی مواد ضدعفونی کننده.....من....تو......بیمارستانم؟ پس چرا.....چیزی.....یادم نیست؟ آخرین چیزی که یادمه جیغ های سوآ بود که داشت اسممو صدا میکرد....چشمامو باز کردم..... اره تو بیمارستانم...... سوهو و سوآ رو صندلی های سالن نشستن... سوجونم رو صندلی کنار تختم خوابش برده...............چند وقته بیهوشم؟...سعی کردم بلند شم....آخ...سرم......فکر کنم شکسته.... نمیخوام بیدارشون کنم....همین که چند ساعت بخاطر من نشستنم خیلیه......صبر کن.....چشمم.....اگه ببیننش.......شاید........
نه دیگه نباید بترسم! اونا دوستای واقعی منن..........هرجوری باشم....... دوستمن........درسته؟.......
با تکون خوردنام سوجون بیدار شد
ویو سوجون
(تو خواب) خودمو نمیبخشم.....من زدم بهش.....بخاطر من اینجوری شد....
حس کردم تخت داره تکون میخوره ....... از خواب پریدم
سوجون : حا....حالت خوبه؟.....جاییت درد نمیکنه؟ خوبی؟
رایا : آروم باش ، خوبم😊
سوجون : آخه چرا تو هر موقعیتی لبخند میزنی؟ آخه چرا اینقد ....
دکتر : به هوش اومدی؟ خب متاسفانه باید بگم سرت و استخون دست راستت شکسته
رایا : مگه چجوری افتادم.....؟
دکتر میره بیرون
سوجون : رایا......
رایا : هوم؟
سوجون : من.....من...متاسفم....بخاطر من اینجوری شدی....
رایا : چی میگی بابا اتفاق بود دیگه اشکالی نداره
سوجون : نه تو واسه اینکه من چپ نکنم باهام تصادف کردی تا جلوی شتاب رو بگیری . من خیلی داشتم تند میرفتم......من زدم بهت ......متاسفم......
رایا غش میکنه از خنده : وای......وای دلم........چی میگی بابا.....
.....فدا سرت.......حالا انگار چیه....🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
سوجون : فکر کنم واقعا سرت ضربه خورده😐
رایا : راستی...... سوجونا.....بنظرت......به بقیه قضیه چشممو بگم؟؟؟؟
سوجون : آره بگو اگه واقعا دوستت باشن ، میمونن
رایا : اما....اگه ازم متنفر شن چی؟....
سوجون : نمیشن.....قول میدم
سوآ از پشت در کیم رااااااااااااا و یهو از در میاد و میپره بغل رایا
سوآ : خیلی نگرانت بودمممم حالت خو.....(چشم رایا رو میبینه)
سوآ : رایا.....این....چیه؟
رایا با استرس : چشمه دیگه هه هه😂 عوففف ببین سوآ من واقعا متاسفم که ازت مخفی کردم ، فکر میکردم ازم متنفر میشی.......من هتروکرومیا دارم.....یه بیماری که باعث میشه یه چشمم یه رنگ دیگه باشه.....
سوآ : ......
_
تو خماری بمونید
بنظرتون واکنش سوآ چیه؟
ویو رایا
بوی مواد ضدعفونی کننده.....من....تو......بیمارستانم؟ پس چرا.....چیزی.....یادم نیست؟ آخرین چیزی که یادمه جیغ های سوآ بود که داشت اسممو صدا میکرد....چشمامو باز کردم..... اره تو بیمارستانم...... سوهو و سوآ رو صندلی های سالن نشستن... سوجونم رو صندلی کنار تختم خوابش برده...............چند وقته بیهوشم؟...سعی کردم بلند شم....آخ...سرم......فکر کنم شکسته.... نمیخوام بیدارشون کنم....همین که چند ساعت بخاطر من نشستنم خیلیه......صبر کن.....چشمم.....اگه ببیننش.......شاید........
نه دیگه نباید بترسم! اونا دوستای واقعی منن..........هرجوری باشم....... دوستمن........درسته؟.......
با تکون خوردنام سوجون بیدار شد
ویو سوجون
(تو خواب) خودمو نمیبخشم.....من زدم بهش.....بخاطر من اینجوری شد....
حس کردم تخت داره تکون میخوره ....... از خواب پریدم
سوجون : حا....حالت خوبه؟.....جاییت درد نمیکنه؟ خوبی؟
رایا : آروم باش ، خوبم😊
سوجون : آخه چرا تو هر موقعیتی لبخند میزنی؟ آخه چرا اینقد ....
دکتر : به هوش اومدی؟ خب متاسفانه باید بگم سرت و استخون دست راستت شکسته
رایا : مگه چجوری افتادم.....؟
دکتر میره بیرون
سوجون : رایا......
رایا : هوم؟
سوجون : من.....من...متاسفم....بخاطر من اینجوری شدی....
رایا : چی میگی بابا اتفاق بود دیگه اشکالی نداره
سوجون : نه تو واسه اینکه من چپ نکنم باهام تصادف کردی تا جلوی شتاب رو بگیری . من خیلی داشتم تند میرفتم......من زدم بهت ......متاسفم......
رایا غش میکنه از خنده : وای......وای دلم........چی میگی بابا.....
.....فدا سرت.......حالا انگار چیه....🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
سوجون : فکر کنم واقعا سرت ضربه خورده😐
رایا : راستی...... سوجونا.....بنظرت......به بقیه قضیه چشممو بگم؟؟؟؟
سوجون : آره بگو اگه واقعا دوستت باشن ، میمونن
رایا : اما....اگه ازم متنفر شن چی؟....
سوجون : نمیشن.....قول میدم
سوآ از پشت در کیم رااااااااااااا و یهو از در میاد و میپره بغل رایا
سوآ : خیلی نگرانت بودمممم حالت خو.....(چشم رایا رو میبینه)
سوآ : رایا.....این....چیه؟
رایا با استرس : چشمه دیگه هه هه😂 عوففف ببین سوآ من واقعا متاسفم که ازت مخفی کردم ، فکر میکردم ازم متنفر میشی.......من هتروکرومیا دارم.....یه بیماری که باعث میشه یه چشمم یه رنگ دیگه باشه.....
سوآ : ......
_
تو خماری بمونید
بنظرتون واکنش سوآ چیه؟
۳.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.