part 5✨️
part_5✨️
هه رین رو صندلی نشسته بود که ناگهان پسری تمامن سیاه پوش کنارش نشست با تعجب نگاهی به پسر انداخت که صورتش توسط کلاه بزرگ سویشرتش پوشیده شده بود و سعی کرد تعجبشو نسبت به سر و وضع پسر از بین ببره
برای همین دوباره چشماشو بست و به پشتی صندلی تکیه زد کمی گذشته بود و چشماش داشت گرم میشد که صدای پسر و از کنارش شنید صدایی که سرمایی بی نهایت "فکر نکنم خوابیدن تو زمانی که تنهایی کار درستی باشه "
هه رین با تعجب به پسر نگاه کرد و خواست بگه که تنها نیست و افرادش کنارشن که با فرودگاه خالی مواجه شد با کمی گنگی و تعجب به دور اطرافش که خالی از هر نوع انسان و موجود زنده ای بود
نگاه کرد و بعد دوباره سمت پسر برگشت
" دارم خواب میبینم حتما دیگه نه؟"
پسر سیاه پوش خنده ای کرد که تن هه رین و لرزوند
"نه دختر تو خواب نمیبینی "
و بعد کمی صورتشو بالا تر گرفت تا هه رین بتونه قیافو ببینه پسری با صورتی استخونی و پوستی که از مرده ها رنگ پریده بود و چشمایی به رنگ آبی که سرمای خاصی رو منتقل میکرد
پسر نگاه دوباره ای به هه رین انداخت و دستشو داخل جیبش کرد و چاقوی جیبی کوچیکی رو از جیبش خارج کرد
"هه رین تو زندگیه سختی داشتی نه ؟ توی تموم این سال ها بهت بی توجهی شده ، بهت محبت نشده و همیشه نادیده گرفته شدی حالا نظرت چیه بفرستم جایی که بتونی ای آخر عمری یکم زندگی کنی ؟ اگر بتونی تو سفرت موفق باشی میزارم زنده بمونی "
هه رین که ترسیده بود دوباره نگاهی به اطراف کرد با خودش زیر لب زمزمه کرد
" این یه خوابه من مطمئنم "
و چشماشو محکم روی هم فشار داد
پسر سیاه پوش دستشو رو دست مشت شده ی هه رین که روی پاش گذاشت و با همون چشم های بی حسش به هه رین خیره شد
"هه رین تو خواب نیستی میتونی سرمای دستمو حس کنی نه ؟ "
پسر راست میگفت هه رین به خوبی میتونست سرمای دست پسرو روی دستش حس کنی عجیب بود دستش خیلی زیاد سرد بود
پسر دستشو از رو دست هه رین برداشت و دوباره به پشتیه صندلی تکیه زد
" دوراه بیشتر نداری هه رین یا به حرفی که میگم گوش بدی و به سفری که برات در نظر گرفتم بری
یل به دنیا برمیگردی و میمری "
هه رین نگاه مرددشو به پسر انداخت و بعد از قورت دادن آب گلوش به سختی با صدای آرومی پرسید
"چی...چیکار باید بکنم ؟"
پسر لبخند رضایت بخشی زد و گفت
" میدونستم باهوشی دختر من بهت یه ماموریت میدم و تو اگه بتونی درست انجامش بدی میزارم به ادامه ی زندگیت برسی "
هه رین سری تکون داد و گفت
"میشنوم "
"من تورو به یه سفر دور میفرستم باید سعی کنی تو بازی موفق بشی و اربابتو شکست بدی "
هه ریننگاه گنگی به پسر انداخت
هیچی چیز از حرفاشو متوجه نمیشد
" ارباب ؟ کدوم ارباب ؟ "
پسر نیشخندی زد و ادامه داد
"بعدا میفهمی هه رین الان وقت رفتنه "
هه رین رو صندلی نشسته بود که ناگهان پسری تمامن سیاه پوش کنارش نشست با تعجب نگاهی به پسر انداخت که صورتش توسط کلاه بزرگ سویشرتش پوشیده شده بود و سعی کرد تعجبشو نسبت به سر و وضع پسر از بین ببره
برای همین دوباره چشماشو بست و به پشتی صندلی تکیه زد کمی گذشته بود و چشماش داشت گرم میشد که صدای پسر و از کنارش شنید صدایی که سرمایی بی نهایت "فکر نکنم خوابیدن تو زمانی که تنهایی کار درستی باشه "
هه رین با تعجب به پسر نگاه کرد و خواست بگه که تنها نیست و افرادش کنارشن که با فرودگاه خالی مواجه شد با کمی گنگی و تعجب به دور اطرافش که خالی از هر نوع انسان و موجود زنده ای بود
نگاه کرد و بعد دوباره سمت پسر برگشت
" دارم خواب میبینم حتما دیگه نه؟"
پسر سیاه پوش خنده ای کرد که تن هه رین و لرزوند
"نه دختر تو خواب نمیبینی "
و بعد کمی صورتشو بالا تر گرفت تا هه رین بتونه قیافو ببینه پسری با صورتی استخونی و پوستی که از مرده ها رنگ پریده بود و چشمایی به رنگ آبی که سرمای خاصی رو منتقل میکرد
پسر نگاه دوباره ای به هه رین انداخت و دستشو داخل جیبش کرد و چاقوی جیبی کوچیکی رو از جیبش خارج کرد
"هه رین تو زندگیه سختی داشتی نه ؟ توی تموم این سال ها بهت بی توجهی شده ، بهت محبت نشده و همیشه نادیده گرفته شدی حالا نظرت چیه بفرستم جایی که بتونی ای آخر عمری یکم زندگی کنی ؟ اگر بتونی تو سفرت موفق باشی میزارم زنده بمونی "
هه رین که ترسیده بود دوباره نگاهی به اطراف کرد با خودش زیر لب زمزمه کرد
" این یه خوابه من مطمئنم "
و چشماشو محکم روی هم فشار داد
پسر سیاه پوش دستشو رو دست مشت شده ی هه رین که روی پاش گذاشت و با همون چشم های بی حسش به هه رین خیره شد
"هه رین تو خواب نیستی میتونی سرمای دستمو حس کنی نه ؟ "
پسر راست میگفت هه رین به خوبی میتونست سرمای دست پسرو روی دستش حس کنی عجیب بود دستش خیلی زیاد سرد بود
پسر دستشو از رو دست هه رین برداشت و دوباره به پشتیه صندلی تکیه زد
" دوراه بیشتر نداری هه رین یا به حرفی که میگم گوش بدی و به سفری که برات در نظر گرفتم بری
یل به دنیا برمیگردی و میمری "
هه رین نگاه مرددشو به پسر انداخت و بعد از قورت دادن آب گلوش به سختی با صدای آرومی پرسید
"چی...چیکار باید بکنم ؟"
پسر لبخند رضایت بخشی زد و گفت
" میدونستم باهوشی دختر من بهت یه ماموریت میدم و تو اگه بتونی درست انجامش بدی میزارم به ادامه ی زندگیت برسی "
هه رین سری تکون داد و گفت
"میشنوم "
"من تورو به یه سفر دور میفرستم باید سعی کنی تو بازی موفق بشی و اربابتو شکست بدی "
هه ریننگاه گنگی به پسر انداخت
هیچی چیز از حرفاشو متوجه نمیشد
" ارباب ؟ کدوم ارباب ؟ "
پسر نیشخندی زد و ادامه داد
"بعدا میفهمی هه رین الان وقت رفتنه "
۱.۳k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.