part 6✨️
part_6✨️
پسر سیاه پوش چاقوشو از قلاف در آورد و سمت هه رین گرفت
هه رین با چشمای متعجب و ترسیده نگاهی به پسر و چاقوی توی دستش کرد و سعی کرد حرفی بزنه ولی صدایی از حنجرش در نمیومد
"وقت صحبت نداری هه رین باید بری "
و چاقو رو تا دسته تو شکم هه رین فرو کرد
هه رین از درد دولا شد و دستشو رو دست پسر گذاشت و سعی کرد چاقو رو بیرون بکشه
پسر چاقو رو در آورد و دوباره تو شکمش فرو کرد بعد از اون چشمای هه رین بسته شد و به دنیای سیاهی کشیده شد
**
هه رین صدا های گنگ اطرافش و میشنید صدای زنانی که با هم پچ پچ میکردن صدای ظروفی که روی زمین گذاشته میشد و پارچه ی خیسی که روی پیشونیش قرار میگرفت اخمی از این همه سر و صدا کرد و خواست بهشون بگه که ساکت بشن که ناگهان صدای باز شدن در به گوشش رسید و صدای بم و سرد مردی که حالشو میپرسید و بعد از اون سکوتی بود که اتاق و فرا گرفت یکی از زنان اطرافش با صدای آرومی چیزی به مرد گفت و بعد دوباره صدای بسته شدن در به گوشش رسید
خیلی آروم چشماشو باز کرد و با سقفی چوبی و کوتا مواجه شد کمی به اطراف نگاه کرد که متوجه ی تختی شد که روش خوابیده بود تختی بزرگ و چوبی با رنگ قهوه ای و پرده هایی سفید رنگ که از تخت آویزون بودن و دیدن فضای اتاق و سخت میکردن
سعی کرد بشینه ولی با درد قفسه ی سینش مواجه شد
هه رین متوجه نمیشد اون کجا بود ؟ تنها چیزی که به یاد داشت پسر سیاه پوش تو فرودگاه و زخم چاقو هاش بود با یاد آوری اون سعی کرد لباشسو بالا بزنه تا بتونه شکمشو بررسی کنه و با لباسی که تنش بود امکان پذیر نبود
لباسی بلند و سفید با رگه هایی طلایی بالا تنه ای کوتا و یقه بسته و آستین هایی بلند و تنگ که تا روی دستش میرسید و سر شونه های پفکی
با تعجب به لباس هاش نگاه کرد و سعی کرد آروم تر از قبل از روی تخت بلند بشه و موفق هم شد به آرومی روی تخت نشست و پرده ی حریر تخت و با دستش کنار زد و بلند شد با آشکار شدن اتاق متعجب به اطراف خیره شد اتاق خیلی بزرگی بود که وسط اون یک حوض کوچک قرار داشت و بالکن بزرگی در ته اتاق بود که به خوبی میتونست کوه ها و دشت های سر سبز اطراف و ببینه در سمت راست اتاق دری بزرگ و طلایی رنگ قرار داشت و در سمت چپ اتاق راه رویی که مشخص نبود به کجا ختم میشع آروم به سمت بالکن حرکت کرد و بعد از باز کردن در نیمه بازش وارد شد با دقت به اطراف نگاه و کرد باورش نمیشد مگان بسیار زیبایی بود
کوه ها و دشت های سرسبز از هر طرف قابل مشاهده بود
نگاهی به پایین بالکن کرد و با حیاط عمارت مواجه شد حیاطی بزرگ و سرسبز در وسط حیاط حوض خیلی بزرگی قرار داشت و درون آن مجسمه ی یک فرشته...
پسر سیاه پوش چاقوشو از قلاف در آورد و سمت هه رین گرفت
هه رین با چشمای متعجب و ترسیده نگاهی به پسر و چاقوی توی دستش کرد و سعی کرد حرفی بزنه ولی صدایی از حنجرش در نمیومد
"وقت صحبت نداری هه رین باید بری "
و چاقو رو تا دسته تو شکم هه رین فرو کرد
هه رین از درد دولا شد و دستشو رو دست پسر گذاشت و سعی کرد چاقو رو بیرون بکشه
پسر چاقو رو در آورد و دوباره تو شکمش فرو کرد بعد از اون چشمای هه رین بسته شد و به دنیای سیاهی کشیده شد
**
هه رین صدا های گنگ اطرافش و میشنید صدای زنانی که با هم پچ پچ میکردن صدای ظروفی که روی زمین گذاشته میشد و پارچه ی خیسی که روی پیشونیش قرار میگرفت اخمی از این همه سر و صدا کرد و خواست بهشون بگه که ساکت بشن که ناگهان صدای باز شدن در به گوشش رسید و صدای بم و سرد مردی که حالشو میپرسید و بعد از اون سکوتی بود که اتاق و فرا گرفت یکی از زنان اطرافش با صدای آرومی چیزی به مرد گفت و بعد دوباره صدای بسته شدن در به گوشش رسید
خیلی آروم چشماشو باز کرد و با سقفی چوبی و کوتا مواجه شد کمی به اطراف نگاه کرد که متوجه ی تختی شد که روش خوابیده بود تختی بزرگ و چوبی با رنگ قهوه ای و پرده هایی سفید رنگ که از تخت آویزون بودن و دیدن فضای اتاق و سخت میکردن
سعی کرد بشینه ولی با درد قفسه ی سینش مواجه شد
هه رین متوجه نمیشد اون کجا بود ؟ تنها چیزی که به یاد داشت پسر سیاه پوش تو فرودگاه و زخم چاقو هاش بود با یاد آوری اون سعی کرد لباشسو بالا بزنه تا بتونه شکمشو بررسی کنه و با لباسی که تنش بود امکان پذیر نبود
لباسی بلند و سفید با رگه هایی طلایی بالا تنه ای کوتا و یقه بسته و آستین هایی بلند و تنگ که تا روی دستش میرسید و سر شونه های پفکی
با تعجب به لباس هاش نگاه کرد و سعی کرد آروم تر از قبل از روی تخت بلند بشه و موفق هم شد به آرومی روی تخت نشست و پرده ی حریر تخت و با دستش کنار زد و بلند شد با آشکار شدن اتاق متعجب به اطراف خیره شد اتاق خیلی بزرگی بود که وسط اون یک حوض کوچک قرار داشت و بالکن بزرگی در ته اتاق بود که به خوبی میتونست کوه ها و دشت های سر سبز اطراف و ببینه در سمت راست اتاق دری بزرگ و طلایی رنگ قرار داشت و در سمت چپ اتاق راه رویی که مشخص نبود به کجا ختم میشع آروم به سمت بالکن حرکت کرد و بعد از باز کردن در نیمه بازش وارد شد با دقت به اطراف نگاه و کرد باورش نمیشد مگان بسیار زیبایی بود
کوه ها و دشت های سرسبز از هر طرف قابل مشاهده بود
نگاهی به پایین بالکن کرد و با حیاط عمارت مواجه شد حیاطی بزرگ و سرسبز در وسط حیاط حوض خیلی بزرگی قرار داشت و درون آن مجسمه ی یک فرشته...
۱.۲k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.