پارت 23
پارت_23_
_ داداش سهند من به شما توضیح میدم چون واقعا لایقه شنیدنی بخدا تا 9کلاس بودم ادرس میدم برو بپرس ماشینم بنزین تموم کرد روشن نشد این اقا هم منو تو جاده تنها دید رسوند دره خونه خنده هامم به خاطره اهنگه زنه گوشیش بود که یهوی شد به جونه مامانم من کاره بدی نکردم اینم سویچه ماشینت خیلی ممنون بابته مهمون نوازیتون و اینکه معذرت میخوام بابته همه چی
پا تند کردم ورفتم سمته اتاقم و درو قفل کردم و هدفن رو گذاشتم گوشم که صدای کسیو نشنوم شروع مردم به جمع کردنه وسایلم اشکام رو صورتم جاری بود و دلم خون شده بود خیلی کنترل کردم که غرورم جلوش نشکنه گریه نکنم اما اینجا که کسی نبود موقعه جمع کردنه لباسا یه دله سیر گریه کردم و اروم شدم رو تخت دراز کشیدم و با بدبختی خوابم برد به سهیل عادت کرده بودم اما دیگه بسه...
از خواب بیدار شدم و اتفاقای دیشب مثله یه فیلم از جلو چشمم رد شد اما دیگه گریه ممنوعه بلند شدم لباسامم پوشیدمو اماده شدم درو که باز کردم دیدم سهیل دمه در نشسته و خوابش برده اروم قدم برداشتم و از ویلا زدم بیرون رفتم سمته خیابون و...
بلاخره رسیدم به روستا به جای که ارومم میکرد دور از همه دمه ورودیه روستا پیاده شدم وشروع کردم به قدم زدن رسیدم به پل جای که اولین بار سهیلو دیدم
کاش هیچوقت نمیدیدمت کاش بغضم گرفت تا خونه انقدر راه رفتم و نفسه عمیق کشیدم که کلا همه چی یادم بره...
_سلام باباجونم
_سلام دخترم سلام فرشته ام....
بعده احوال پرسی رفتم اتاقم و اروم دراز کشیدم بالشم بوی سهیلو میداد یهو بغضم ترکید و اشکام جاری شد خدا لعنتت کنه که همه ای زندگیم بوی تورو گرفت توی اشغالی که یه ذره بهم اعتماد نداشتی
چی میشد اعتماد میکردی یا حداقل اول به حرفام گوش میدادی...
با همون حالت خوابم برد یهو با صدای( ساز دُهل) ساز محلی از خواب پریدم این دیگه کدوم دیونه ایه به ساعت نگاه کردم 11:40شب بود رفتم بیرون از اتاقم که همزمان با من بابا هم اومد بیرون
_این دیونه کیه بابا
_نمیدونم بزار بریم ببینیم
رفتیم بیرون دیدم همه دمه خونمون جمع شده بودن و تو حیاط پر از گله رزه قرمزه و چراغونی شده یهو سهیل از دمه در اومد داخل و گفت
_اهای دختره روستای بیا بیرون که کارت دارم
پسره روانییی همه مردمه روستا رو جمع کرده بود اینجا رفتم بیرون
_این چه کاریه اقا سهیل جلو مردم زشته اگه مشکلی دارین بفرمایین داخل
_نچ من داخل نمیام میخوام همینجا جلو همه ای اهله روستا ازتون معذرت خواهی کنم و اینکه
یهو اومد وسطه حیاط ایستاد و زانو زد از جیبش حلقه در اومد و مظلوم نگاهم کرد
_با اجازه کد خدا... بامن ازدواج میکنی اهو خانوم
خدایا چی باید میگفتم دلمو بهش باخته بودم اما رفتاره دیشبش رو نمیتونم فراموش کنم😔
_ داداش سهند من به شما توضیح میدم چون واقعا لایقه شنیدنی بخدا تا 9کلاس بودم ادرس میدم برو بپرس ماشینم بنزین تموم کرد روشن نشد این اقا هم منو تو جاده تنها دید رسوند دره خونه خنده هامم به خاطره اهنگه زنه گوشیش بود که یهوی شد به جونه مامانم من کاره بدی نکردم اینم سویچه ماشینت خیلی ممنون بابته مهمون نوازیتون و اینکه معذرت میخوام بابته همه چی
پا تند کردم ورفتم سمته اتاقم و درو قفل کردم و هدفن رو گذاشتم گوشم که صدای کسیو نشنوم شروع مردم به جمع کردنه وسایلم اشکام رو صورتم جاری بود و دلم خون شده بود خیلی کنترل کردم که غرورم جلوش نشکنه گریه نکنم اما اینجا که کسی نبود موقعه جمع کردنه لباسا یه دله سیر گریه کردم و اروم شدم رو تخت دراز کشیدم و با بدبختی خوابم برد به سهیل عادت کرده بودم اما دیگه بسه...
از خواب بیدار شدم و اتفاقای دیشب مثله یه فیلم از جلو چشمم رد شد اما دیگه گریه ممنوعه بلند شدم لباسامم پوشیدمو اماده شدم درو که باز کردم دیدم سهیل دمه در نشسته و خوابش برده اروم قدم برداشتم و از ویلا زدم بیرون رفتم سمته خیابون و...
بلاخره رسیدم به روستا به جای که ارومم میکرد دور از همه دمه ورودیه روستا پیاده شدم وشروع کردم به قدم زدن رسیدم به پل جای که اولین بار سهیلو دیدم
کاش هیچوقت نمیدیدمت کاش بغضم گرفت تا خونه انقدر راه رفتم و نفسه عمیق کشیدم که کلا همه چی یادم بره...
_سلام باباجونم
_سلام دخترم سلام فرشته ام....
بعده احوال پرسی رفتم اتاقم و اروم دراز کشیدم بالشم بوی سهیلو میداد یهو بغضم ترکید و اشکام جاری شد خدا لعنتت کنه که همه ای زندگیم بوی تورو گرفت توی اشغالی که یه ذره بهم اعتماد نداشتی
چی میشد اعتماد میکردی یا حداقل اول به حرفام گوش میدادی...
با همون حالت خوابم برد یهو با صدای( ساز دُهل) ساز محلی از خواب پریدم این دیگه کدوم دیونه ایه به ساعت نگاه کردم 11:40شب بود رفتم بیرون از اتاقم که همزمان با من بابا هم اومد بیرون
_این دیونه کیه بابا
_نمیدونم بزار بریم ببینیم
رفتیم بیرون دیدم همه دمه خونمون جمع شده بودن و تو حیاط پر از گله رزه قرمزه و چراغونی شده یهو سهیل از دمه در اومد داخل و گفت
_اهای دختره روستای بیا بیرون که کارت دارم
پسره روانییی همه مردمه روستا رو جمع کرده بود اینجا رفتم بیرون
_این چه کاریه اقا سهیل جلو مردم زشته اگه مشکلی دارین بفرمایین داخل
_نچ من داخل نمیام میخوام همینجا جلو همه ای اهله روستا ازتون معذرت خواهی کنم و اینکه
یهو اومد وسطه حیاط ایستاد و زانو زد از جیبش حلقه در اومد و مظلوم نگاهم کرد
_با اجازه کد خدا... بامن ازدواج میکنی اهو خانوم
خدایا چی باید میگفتم دلمو بهش باخته بودم اما رفتاره دیشبش رو نمیتونم فراموش کنم😔
۳.۳k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.