آواز عشق
#آواز_عشق
#پارت_۲۲
عمو:با آقای کیم.
_اقای کیم؟
عمو:بله
_ساعت چند
عمو:موکول کردم به هفته بعد
_چرا؟
عمو:شما تازه اومدین،...باید یکم قلق شرکت بیاد دستتون اونوقت جلسه هارو براتون
فعال میکنم
_اوکی....کار خوبی کردین
خب..
بلند شدم و گفتم
_میخوام با همه منشی ها آشنا بشم
عمو:با کمال میل... بفرمایین خانم*تعظیم*
لبخندی زدم و وارد سالن شرکت شدم
*هفته بعد*
حال یجی خوب شده بود واز بیمارستان
مرخص شده بود...لیسا امروز کنارش مونده بود و منم امروز جلسه داشتم.
وارد شرکت شدم و بعد از سلام به همه منشی ها رفتم تو اتاقم و کیفم رو گذاشتم
روی میز و مشغول به کار شدم
عمو:سلام...
_سلام عمو جان*با لبخند*
عمو:بفرمایید قهوه
قهوه رو ازش گرفتم و گفتم
_ممنونم.
عمو هم قهوه اش رو گرفت و یه قلپ ازش خورد...
عمو:امروز با آقای کیم جلسه دارید
_اوکی...ساعت چند؟
عمو:یک ساعت دیگه
_اوکی..ممنون
راستی..پول آقای جانگ رو دادین؟
عمو:بله...کلی هم ازشما تشکر کرد
لبخندی زدم وسرمو تکون دادم
*یک ساعت بعد*
از پشت میز بلند شدم و یکم به خودم رسیدم
*صدای تق تق در*
_بله؟
عمو:آقای کیم اومدند
_بله...بفرمایید.
اینو گفتم و خودم رفتم نشستم روی صندلی ام
با دیدن مردی که وارد اتاق شد
چشمام گرد شدند و نفسام به شمارش افتادند
#پارت_۲۲
عمو:با آقای کیم.
_اقای کیم؟
عمو:بله
_ساعت چند
عمو:موکول کردم به هفته بعد
_چرا؟
عمو:شما تازه اومدین،...باید یکم قلق شرکت بیاد دستتون اونوقت جلسه هارو براتون
فعال میکنم
_اوکی....کار خوبی کردین
خب..
بلند شدم و گفتم
_میخوام با همه منشی ها آشنا بشم
عمو:با کمال میل... بفرمایین خانم*تعظیم*
لبخندی زدم و وارد سالن شرکت شدم
*هفته بعد*
حال یجی خوب شده بود واز بیمارستان
مرخص شده بود...لیسا امروز کنارش مونده بود و منم امروز جلسه داشتم.
وارد شرکت شدم و بعد از سلام به همه منشی ها رفتم تو اتاقم و کیفم رو گذاشتم
روی میز و مشغول به کار شدم
عمو:سلام...
_سلام عمو جان*با لبخند*
عمو:بفرمایید قهوه
قهوه رو ازش گرفتم و گفتم
_ممنونم.
عمو هم قهوه اش رو گرفت و یه قلپ ازش خورد...
عمو:امروز با آقای کیم جلسه دارید
_اوکی...ساعت چند؟
عمو:یک ساعت دیگه
_اوکی..ممنون
راستی..پول آقای جانگ رو دادین؟
عمو:بله...کلی هم ازشما تشکر کرد
لبخندی زدم وسرمو تکون دادم
*یک ساعت بعد*
از پشت میز بلند شدم و یکم به خودم رسیدم
*صدای تق تق در*
_بله؟
عمو:آقای کیم اومدند
_بله...بفرمایید.
اینو گفتم و خودم رفتم نشستم روی صندلی ام
با دیدن مردی که وارد اتاق شد
چشمام گرد شدند و نفسام به شمارش افتادند
۱.۹k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.