فیک کوک،پارت ۲۲
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۲۲
البته که نظر اون احمق برام مهم نبود
هیچی نمیگفتم چون تو شوک بودم...
زمانی به خودم اومدم که سوزش سیلی ای که خورده بودمو روی صورتم حس کرد...
ناباور نگاهی به مامانم انداختم
مامانکوک: ناامیدم کردی کوک...من اینطوری تربیتت کردم ،چطور تونستی با خواهرت همچین کاری بکنی...
_ ما..مان تو هم فکر میکنی....من..من کشتمش*لکنت*
نگاه غمزده ای بهم کرد
مامانکوک: برو...تو دیگه پسر من نیستی
درکی از شرایط نداشتم...وقتی فهمیدم که داشتم به سمت در خروجی قدم بر میداشتم...
هه،یعنی الان از طرف مامانم که تنها فرد باقی مونده ی زندگیم بود ، طرد شده بودم...
تو یه روز هم خواهرمو از دست دادم هم مادرم...
داشتم کجا میرفتم،مگه دیگه جایی داشتم...
از اون مرد خبيث انتظاری نداشتم اما مامانم...اونم فکر میکرد که کار من بوده...
یعنی نتونست حال و روزمو ببینه،مگه پسرش نبودم پس چطور نتونست بفهمه؟
احساس تنهایی میکردم...خیلی
*چند روز بعد*
قاضی: متهم و شاکی هر دو به صحنه بیاید لطفا
دستبند زده بالا رفتم و روبهروشون ایستادم
بازپرس: شرح جرم این است که پس از اینکه آقای هوانگ در طی یه مهمانی خانوادگی اعلام میکند که میخواهد همه ثروت و دارایی اش بعد از مرگ او به دخترش یا مقتول هوانگ ههرین برسد ، پسر خوانده ی ایشان یعنی متهم جئون جونگ کوک طی یک اقدام بیرحمانه درست ساعاتی پس از انجام سپردگی اموال ، خانم هوانگ ههرین را به قتل میرساند...
پس بلاخره فهمیدم...فهمیدم چرا اینجام...درد داشت ،
درد داره که منو به جرم قتل عزیزترین کسی که همیشه پیشم بود ، زندانی کردن...
من...من خودم هنوز به رفتنش عادت نکردم بعد منو متهم کردن که باعثوبانی مرگشم؟..
نگاهی به مامانم انداختم که روی یکی از صندلی ها نشسته بود و با نگاه گریونش منو میدید...حتی اونم منو باور نکرد...اونم منو طرد کرد و قبول نداشت اما من پسرش بودم چرا...
نگاه سرسری ای به همه انداختم به داییم،به همه ی فامیل هام که همشون منو به راحتی دور انداخته بودن
ولی اونا که تقصیری ندارن منو حتی مامانم قبول نداره چه برسه به اونا....
قاضی: شاکی شما حرفی دارید بزنید...
به هوانگ نگاه کردم...اون داشت با خشم و عصبانیت کلماتش رو تو صورتم پرت میکرد اما من نمیشنیدم...گوشام سنگینی میکرد و به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که چرا...
قاضی: آقای جئون حرفی برای دفاع از خودتون دارید..؟
نگاهی به قاضی کردم
چی میگفتم...دیگه چیزی اهمیت نداشت...بهترین انتخاب همون مردن بود
_نه*سرد*
ناپدریکوک: ببین آقای قاضی حتی خودشم قبول داره که دخترمو کشته*خنده ی عصبی*
قاضی: پس بازپرس لطفا حکم رو قرائت کنید
منتظر حکم اعدام بودم...برای خلاص شدن
بازپرس: پس بررسی های فراوان که از متهم شد ، دادگاه به این نتیجه رسید که باتوجه به بررسی های پزشکی متهم جئون جونگ کوک از سلامت عقلی برخوردار نبوده و روی اعمال خویش هیچ کنترلی ندارد در نتیجه این متهم به تیمارستان منتقل شده و تا بهبودی عمر خود را در آنجا میگذراند...
سرمو برگردوندم طرفش...یعنی چی...
یعنی رسما بهم انگ دیوونه بودنم زدن...
وقتی داشتم از دادگاه خارج میشدم مامانم رو دیدم
مامانکوک: با اینکه دیگه نمیخوام ببینمت اما نتونستم ببینم که اعدامت کنن من به هوانگ گفتم چنین کاری بکنه..
_ خیلی لطف کردی*مسخره*
#فیککوک
#پارت۲۲
البته که نظر اون احمق برام مهم نبود
هیچی نمیگفتم چون تو شوک بودم...
زمانی به خودم اومدم که سوزش سیلی ای که خورده بودمو روی صورتم حس کرد...
ناباور نگاهی به مامانم انداختم
مامانکوک: ناامیدم کردی کوک...من اینطوری تربیتت کردم ،چطور تونستی با خواهرت همچین کاری بکنی...
_ ما..مان تو هم فکر میکنی....من..من کشتمش*لکنت*
نگاه غمزده ای بهم کرد
مامانکوک: برو...تو دیگه پسر من نیستی
درکی از شرایط نداشتم...وقتی فهمیدم که داشتم به سمت در خروجی قدم بر میداشتم...
هه،یعنی الان از طرف مامانم که تنها فرد باقی مونده ی زندگیم بود ، طرد شده بودم...
تو یه روز هم خواهرمو از دست دادم هم مادرم...
داشتم کجا میرفتم،مگه دیگه جایی داشتم...
از اون مرد خبيث انتظاری نداشتم اما مامانم...اونم فکر میکرد که کار من بوده...
یعنی نتونست حال و روزمو ببینه،مگه پسرش نبودم پس چطور نتونست بفهمه؟
احساس تنهایی میکردم...خیلی
*چند روز بعد*
قاضی: متهم و شاکی هر دو به صحنه بیاید لطفا
دستبند زده بالا رفتم و روبهروشون ایستادم
بازپرس: شرح جرم این است که پس از اینکه آقای هوانگ در طی یه مهمانی خانوادگی اعلام میکند که میخواهد همه ثروت و دارایی اش بعد از مرگ او به دخترش یا مقتول هوانگ ههرین برسد ، پسر خوانده ی ایشان یعنی متهم جئون جونگ کوک طی یک اقدام بیرحمانه درست ساعاتی پس از انجام سپردگی اموال ، خانم هوانگ ههرین را به قتل میرساند...
پس بلاخره فهمیدم...فهمیدم چرا اینجام...درد داشت ،
درد داره که منو به جرم قتل عزیزترین کسی که همیشه پیشم بود ، زندانی کردن...
من...من خودم هنوز به رفتنش عادت نکردم بعد منو متهم کردن که باعثوبانی مرگشم؟..
نگاهی به مامانم انداختم که روی یکی از صندلی ها نشسته بود و با نگاه گریونش منو میدید...حتی اونم منو باور نکرد...اونم منو طرد کرد و قبول نداشت اما من پسرش بودم چرا...
نگاه سرسری ای به همه انداختم به داییم،به همه ی فامیل هام که همشون منو به راحتی دور انداخته بودن
ولی اونا که تقصیری ندارن منو حتی مامانم قبول نداره چه برسه به اونا....
قاضی: شاکی شما حرفی دارید بزنید...
به هوانگ نگاه کردم...اون داشت با خشم و عصبانیت کلماتش رو تو صورتم پرت میکرد اما من نمیشنیدم...گوشام سنگینی میکرد و به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که چرا...
قاضی: آقای جئون حرفی برای دفاع از خودتون دارید..؟
نگاهی به قاضی کردم
چی میگفتم...دیگه چیزی اهمیت نداشت...بهترین انتخاب همون مردن بود
_نه*سرد*
ناپدریکوک: ببین آقای قاضی حتی خودشم قبول داره که دخترمو کشته*خنده ی عصبی*
قاضی: پس بازپرس لطفا حکم رو قرائت کنید
منتظر حکم اعدام بودم...برای خلاص شدن
بازپرس: پس بررسی های فراوان که از متهم شد ، دادگاه به این نتیجه رسید که باتوجه به بررسی های پزشکی متهم جئون جونگ کوک از سلامت عقلی برخوردار نبوده و روی اعمال خویش هیچ کنترلی ندارد در نتیجه این متهم به تیمارستان منتقل شده و تا بهبودی عمر خود را در آنجا میگذراند...
سرمو برگردوندم طرفش...یعنی چی...
یعنی رسما بهم انگ دیوونه بودنم زدن...
وقتی داشتم از دادگاه خارج میشدم مامانم رو دیدم
مامانکوک: با اینکه دیگه نمیخوام ببینمت اما نتونستم ببینم که اعدامت کنن من به هوانگ گفتم چنین کاری بکنه..
_ خیلی لطف کردی*مسخره*
۲.۰k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.