نقآب دآر
•بـیـسـتونـه•
دخترمین:خواستم بگم ازت متنفرم بابت همه چیز...اینکه پنهانم کردی و نزاشتی یه زندگی عادی داشته باشم...نزاشتی کسی باشم که میخوام...نزاشتی عشق بگیرم و عشق بورزم...نزاشتی دنیا منو بشناسه و نزاشتی زندگی کنم...قانون هات و شبیه طناب دار به گردنم انداختم و با هر قانون جدید طناب و سفت تر میکردی...چه انتظاری ازم داشتی بابا؟...فکر کردی...فکر کردی من چی هستم؟...یه عروسک خیمه شب بازی؟!("عروسک خیمه شب بازی"رو داد زد و با ابرو های در هم رفته به مین خیره شد)نزاشتی زندگی کنم پس نمیزارم زندگی کنی...(پوزخند زد)
مین:اما...(سرفه ای کرد و از درد به خودش پیچید و به روی زمین افتاد)
دخترمین:جمعش کنید...
(چشمام همه جا رو تار میدید،یکی رو دوتا میدیدم و دوتارو سه تا..قطره اشکی از چشم چپم به روی گونه ام غلتید تا اینکه چشم هام چیزی جز سیاهی نمیدیدن...صدای تپش قلبم توی گوشم میپیچید...میتونم جریان خون رو توی بدنم احساس کنم...تا اینکه کم کم لمس هایی روی بدنم احساس کردم...صدا ها برام واضح تر شدن...احساس کردم کسی بدنم رو از پاهام گرفت و کشید،این کشش باعث کش اومدن بدنم شد و...جای زخم گشاد تر شد و دردش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد...تا اینکه هیچی...هیچی نفهمیدم و احساس نکردم...نه صدای تپش قلبم رو...و نه...احساس جریان خون توی رگ هام...)
(چشم هام رو به آرومی باز کردم...همه جا تاریک بود و حتی ذره ی کوچکی از نور وجود نداشت...کمی پلک زدم و کمی مکان برام واضح تر شد...توی چاه بودم...جایی که جنازه ها قرار داشتن...بعد از چند ثانیه بوی خون و کرم و چیزی مثل میوه ی فاسد یا هرچیز شبیه به این توی چاه پیچید و باعث شد بخوام بالا بیارم...دست بی جونم رو روی دماغم گذاشتم و وقتی زخم روی چشمم رو به یاد آووردم دستم رو روی شکمم قرار دادم و سعی کردم بلند شم اما دوباره افتادم و متوجه شدم زیر پاهام...و...دور تا دورم...پر از جنازه هست...نمیتونستم بزارم خون شُر و شُر از بدنم خارج بشه پس چاره ای نداشتم جز این که تکه از پارچه های لباس های جنازه های اون افراد رو از تنشون در بیارم...وقتی لباس یکی از جنازه تا رو از تنش در آووردم خیلی سریع یه پارچه رو توی زخمم فرو بردم و با یه پارچه ی دیگه رو روی زخمم و روی اون تیکه پارچه ی قبلی سفت بستم و با فشاری که به سرم دادم کمی به خودم اومدم...حد اقل الان خون بیش از حد از بدنم خارج نمیشد...دستم رو روی دیواره ی چاه گذاشتم و سعی کردم بلند شم که ناگهان احساس کردم نور به داخل چاه تابید،خیلی سریع خودم رو به بیهوشی زدم و بین جنازه ها خوابیدم...آه اون بوی لعنتی...بعد از چند لحظه دیگه خبری از نور نبود...اما ناگهان جسم سنگینی به روی بدنم افتاد...)
دخترمین:خواستم بگم ازت متنفرم بابت همه چیز...اینکه پنهانم کردی و نزاشتی یه زندگی عادی داشته باشم...نزاشتی کسی باشم که میخوام...نزاشتی عشق بگیرم و عشق بورزم...نزاشتی دنیا منو بشناسه و نزاشتی زندگی کنم...قانون هات و شبیه طناب دار به گردنم انداختم و با هر قانون جدید طناب و سفت تر میکردی...چه انتظاری ازم داشتی بابا؟...فکر کردی...فکر کردی من چی هستم؟...یه عروسک خیمه شب بازی؟!("عروسک خیمه شب بازی"رو داد زد و با ابرو های در هم رفته به مین خیره شد)نزاشتی زندگی کنم پس نمیزارم زندگی کنی...(پوزخند زد)
مین:اما...(سرفه ای کرد و از درد به خودش پیچید و به روی زمین افتاد)
دخترمین:جمعش کنید...
(چشمام همه جا رو تار میدید،یکی رو دوتا میدیدم و دوتارو سه تا..قطره اشکی از چشم چپم به روی گونه ام غلتید تا اینکه چشم هام چیزی جز سیاهی نمیدیدن...صدای تپش قلبم توی گوشم میپیچید...میتونم جریان خون رو توی بدنم احساس کنم...تا اینکه کم کم لمس هایی روی بدنم احساس کردم...صدا ها برام واضح تر شدن...احساس کردم کسی بدنم رو از پاهام گرفت و کشید،این کشش باعث کش اومدن بدنم شد و...جای زخم گشاد تر شد و دردش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد...تا اینکه هیچی...هیچی نفهمیدم و احساس نکردم...نه صدای تپش قلبم رو...و نه...احساس جریان خون توی رگ هام...)
(چشم هام رو به آرومی باز کردم...همه جا تاریک بود و حتی ذره ی کوچکی از نور وجود نداشت...کمی پلک زدم و کمی مکان برام واضح تر شد...توی چاه بودم...جایی که جنازه ها قرار داشتن...بعد از چند ثانیه بوی خون و کرم و چیزی مثل میوه ی فاسد یا هرچیز شبیه به این توی چاه پیچید و باعث شد بخوام بالا بیارم...دست بی جونم رو روی دماغم گذاشتم و وقتی زخم روی چشمم رو به یاد آووردم دستم رو روی شکمم قرار دادم و سعی کردم بلند شم اما دوباره افتادم و متوجه شدم زیر پاهام...و...دور تا دورم...پر از جنازه هست...نمیتونستم بزارم خون شُر و شُر از بدنم خارج بشه پس چاره ای نداشتم جز این که تکه از پارچه های لباس های جنازه های اون افراد رو از تنشون در بیارم...وقتی لباس یکی از جنازه تا رو از تنش در آووردم خیلی سریع یه پارچه رو توی زخمم فرو بردم و با یه پارچه ی دیگه رو روی زخمم و روی اون تیکه پارچه ی قبلی سفت بستم و با فشاری که به سرم دادم کمی به خودم اومدم...حد اقل الان خون بیش از حد از بدنم خارج نمیشد...دستم رو روی دیواره ی چاه گذاشتم و سعی کردم بلند شم که ناگهان احساس کردم نور به داخل چاه تابید،خیلی سریع خودم رو به بیهوشی زدم و بین جنازه ها خوابیدم...آه اون بوی لعنتی...بعد از چند لحظه دیگه خبری از نور نبود...اما ناگهان جسم سنگینی به روی بدنم افتاد...)
۳.۰k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.