پارت اول"مقدمه".
ساعت هفت و نیم صبح بود.
او با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد.خواهرش خیلی وقت بود که از خانه بیرون رفته بود.لباسهایش را پوشید و به سمت مدرسه راه افتاد.
((خب بچه ها،واسه امروز کافیه،برای تکلیف فردا،یه ماکت از رصد خانه ای که تو درس گفته شده درست میکنید و میارید))
ساعت تقریبا سه بود.چه شانسی!او به نجوم و چیزهایی در مایه های نجوم مانند رصدخانه ها،ستاره ها،سیارات،منجمان،و... علاقه ی زیادی داشت،اما حوصله برای هیچکاری نداشت.زنگ خورد،همه به سمت خانه راه افتادند،اما او در کلاس مانده بود و کتاب میخواند.
((خانم مایرز،چرا اینجایین؟؟))
صدایش کنجکاو به نظر میآمد.
((فعلا که مدرسه بازه.....آه....فعلا حوصله ی حرف زدن و راه رفتن ندارم))
((حوصله ی کتاب خواندن دارین و حوصله ی حرف زدن و راه رفتن ندارین؟؟))
((خب..))
معلم فهمید که از درگیری با او هیچچیز گیرش نمیآمد،راهش را گرفت و رفت.
او،همان دختری که کتاب میخواند،خانم مایرز¹،دختری با موهای قرمز به رنگ خون،پوستی سفید به رنگ برف،کک و مک بود.
چشمان او به رنگ آسمان آبی زیبایی بودند که هیچوقت از دیدنش سیر نمیشدی!او به همان اندازه که تصورش را میکنید زیبا بود،حتی بیشتر از آن!!
مشکل اینجا بود که هیچکس آن را دوست نداشت.
بخاطر زیباییاش نبود،بخاطر اخلاق سگش بود.برخلاف زیبایی اش،اخلاق نداشت.
به خانه رسید.
((سلام پایپر²،چقد دیر اومدی!!))
((مرسی که گفتی،نمیدونستم...))لحنش تمسخر آمیز بود.
اما خواهرش ناراحت نشد.او برخلاف امبر³،(پایپر)خوش اخلاق و خوش خنده بود.
آنها هردویشان،سادیسمی بودند.جای تعجبی نداشت که امبر سادیسمی باشد،ولی از دوورا⁴(خواهر پایپر)بعید بود.
ادمهای زیادی دوورا را دوست داشتند.اما نه امبر کسی را دوست داشت،نه کسی امبر را.مردم از حسودی،امبر را مسخره میکردند،چون تا به حالا،به عمرشان،هرگز کسی را با چنین زیبایی ندیده بودند.امبر دختری ساکت،زیبا و تنها بود،اما بداخلاق.او کتاب ها ا دوست داشت،و به دانستنی ها علاقه ی زیادی داشت.اما حوصله ی انجام کاری را نداشت و همیشه خواب بود.
¹:myres
²:piper
³:amber
⁴:devoora
او با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد.خواهرش خیلی وقت بود که از خانه بیرون رفته بود.لباسهایش را پوشید و به سمت مدرسه راه افتاد.
((خب بچه ها،واسه امروز کافیه،برای تکلیف فردا،یه ماکت از رصد خانه ای که تو درس گفته شده درست میکنید و میارید))
ساعت تقریبا سه بود.چه شانسی!او به نجوم و چیزهایی در مایه های نجوم مانند رصدخانه ها،ستاره ها،سیارات،منجمان،و... علاقه ی زیادی داشت،اما حوصله برای هیچکاری نداشت.زنگ خورد،همه به سمت خانه راه افتادند،اما او در کلاس مانده بود و کتاب میخواند.
((خانم مایرز،چرا اینجایین؟؟))
صدایش کنجکاو به نظر میآمد.
((فعلا که مدرسه بازه.....آه....فعلا حوصله ی حرف زدن و راه رفتن ندارم))
((حوصله ی کتاب خواندن دارین و حوصله ی حرف زدن و راه رفتن ندارین؟؟))
((خب..))
معلم فهمید که از درگیری با او هیچچیز گیرش نمیآمد،راهش را گرفت و رفت.
او،همان دختری که کتاب میخواند،خانم مایرز¹،دختری با موهای قرمز به رنگ خون،پوستی سفید به رنگ برف،کک و مک بود.
چشمان او به رنگ آسمان آبی زیبایی بودند که هیچوقت از دیدنش سیر نمیشدی!او به همان اندازه که تصورش را میکنید زیبا بود،حتی بیشتر از آن!!
مشکل اینجا بود که هیچکس آن را دوست نداشت.
بخاطر زیباییاش نبود،بخاطر اخلاق سگش بود.برخلاف زیبایی اش،اخلاق نداشت.
به خانه رسید.
((سلام پایپر²،چقد دیر اومدی!!))
((مرسی که گفتی،نمیدونستم...))لحنش تمسخر آمیز بود.
اما خواهرش ناراحت نشد.او برخلاف امبر³،(پایپر)خوش اخلاق و خوش خنده بود.
آنها هردویشان،سادیسمی بودند.جای تعجبی نداشت که امبر سادیسمی باشد،ولی از دوورا⁴(خواهر پایپر)بعید بود.
ادمهای زیادی دوورا را دوست داشتند.اما نه امبر کسی را دوست داشت،نه کسی امبر را.مردم از حسودی،امبر را مسخره میکردند،چون تا به حالا،به عمرشان،هرگز کسی را با چنین زیبایی ندیده بودند.امبر دختری ساکت،زیبا و تنها بود،اما بداخلاق.او کتاب ها ا دوست داشت،و به دانستنی ها علاقه ی زیادی داشت.اما حوصله ی انجام کاری را نداشت و همیشه خواب بود.
¹:myres
²:piper
³:amber
⁴:devoora
۱.۲k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.