لیدی مغرور18
#لیدی_مغرور18
فکرم به شدت مشغول بود پس جلوی کافه کوچیکی که همیشه میرفتم ایستادم...
فروشنده تامنو دید به سمت میزش رفت..
-همون همیشگی؟!
+ نه.. اگه میشه برام سوجو بیار..
بعد از برداشتن سوجو و لیوان به سمتم اومد..
-حالت خوب بنظر نمیاد..
نفس کوتاهی گرفتم..
+هوم.. همچیز بهم ریخته.. دیگه حتی به خودمم نمیتونم اعتماد کنم..
-هی ا/ت.. تو دختره مشکلاتی... با شناختی که این چن ساله ازت پیدا کردم.. میدونم اگه بخوای از پسش برمیای..
+ولی ایندفعه فرق میکنه... ایندفعه از همون کسی که بهش حتی بیشتر از خودم اعتماد داشتم خوردم!
-نمیدونم چی بگم.. فقط امیدوارم درست بشه..
.
.
.
ته گوشیشو بالا گرفت و با دیدنه شماره ا/ت.. که اونو «لیدی مغرور» سیو کرده بود لبخندی رو لباش نشست..
گوشیرو وصل کرد که بلافاصله صدای مستِ ا/ت بلند شد..
+یااا تهیونگااا چجوری تونستی منو تنها بزاری بری پی خوشگذرونیای خودت هااا؟!
از لحن کیوتش خندش گرفته بود.. پس مقاومتی نکرد و شروع به خندیدن کرد...
ا/ت سعی کرد با لحن جدیتری صحبت کنه..
+چه حرف خنده داری زدم که داری میخندی؟؟!!
ته به خندیدن خاتمه داد..
-چیشده؟ چرا انقد طلبکارانه حرف میزنی؟
ا/ت نفس کوتاهی گرفت..
+تو چرا منو تو شرکت تنها گذاشتی ها؟؟؟ نکنه...
هین بلندی کشیدو ادامه داد..
+نکنه دوست دختر جدید پیدا کردی؟؟!!
تهیونگ لبخندی زد و جای موبایلو از گوش راستش به سمت چپش انتقال داد..
-نزدیک خونه ام.. منتظر باش اونجا حرف میزنیم..
ا/ت با لحن آروم و کیوتی فورا گفت:
+ولی.. من که خونه نیستممم
تهیونگم با همون لحن جوابشو داد:
-پس کجایی؟
+عععاااممم.. یجایی که خیلی دوسش دارم.. چون اینجا... با تو خاطره دارم..
-که اینطور... همونجا صبر کن.. تا ۵ دقیقه دیگه میرسم...
صدایی از پشت تلفن به گوشش نرسید...
پس نگران صدا کرد...
-ا/ت.. خوبی؟
صدای بی حالی بلند شد..
+من.. واقعاا دیگه انرژی ای برام نمونده...
با خنده جواب داد
-فقط یکم دیگه بیدار بمون.. الاناس که برسم..
+باشه... بابای..
.
.
ماشینو جلوی کافه کوچیک نگه داشت..
اونجا هیچ تغییری نکرده بود و این خیلی خوشایند بود..
دیدن میز.صندلی. و حتی درو دیوار اونجا خاطراتو براش تداعی میکرد...
با دیدن ا/ت که روی یکی از میزا ولو بود آهسته به سمتش رفت و بی معطلی بطری نصفه ای که دستش بودو قاپید..
ا/ت معترض سرشو از روی میز برداشت و درحالی که غر غر میکرد به سمت اون برگشت.. ولی با دیدنش بزور چشماشو به حالت باز نگه داشت و لبخند کوچیکی رو لباش نشست..
+بالاخره اومدی؟
_گفتم که میام..
ته کمی از بطری دستش سر کشید و در همون حین روی صندلی جلوی ا/ت نشست..
-زنمعمو خبر داره اینجایی؟!
+بابا رفته سفر.. برای قلبش.. و مامان و نابی ام... بیرون بودن..
دستشو زیر چونش گرفت و لباشو آویزون کرد..
+توعم که معلوم نیس با کی میگردی..
فکرم به شدت مشغول بود پس جلوی کافه کوچیکی که همیشه میرفتم ایستادم...
فروشنده تامنو دید به سمت میزش رفت..
-همون همیشگی؟!
+ نه.. اگه میشه برام سوجو بیار..
بعد از برداشتن سوجو و لیوان به سمتم اومد..
-حالت خوب بنظر نمیاد..
نفس کوتاهی گرفتم..
+هوم.. همچیز بهم ریخته.. دیگه حتی به خودمم نمیتونم اعتماد کنم..
-هی ا/ت.. تو دختره مشکلاتی... با شناختی که این چن ساله ازت پیدا کردم.. میدونم اگه بخوای از پسش برمیای..
+ولی ایندفعه فرق میکنه... ایندفعه از همون کسی که بهش حتی بیشتر از خودم اعتماد داشتم خوردم!
-نمیدونم چی بگم.. فقط امیدوارم درست بشه..
.
.
.
ته گوشیشو بالا گرفت و با دیدنه شماره ا/ت.. که اونو «لیدی مغرور» سیو کرده بود لبخندی رو لباش نشست..
گوشیرو وصل کرد که بلافاصله صدای مستِ ا/ت بلند شد..
+یااا تهیونگااا چجوری تونستی منو تنها بزاری بری پی خوشگذرونیای خودت هااا؟!
از لحن کیوتش خندش گرفته بود.. پس مقاومتی نکرد و شروع به خندیدن کرد...
ا/ت سعی کرد با لحن جدیتری صحبت کنه..
+چه حرف خنده داری زدم که داری میخندی؟؟!!
ته به خندیدن خاتمه داد..
-چیشده؟ چرا انقد طلبکارانه حرف میزنی؟
ا/ت نفس کوتاهی گرفت..
+تو چرا منو تو شرکت تنها گذاشتی ها؟؟؟ نکنه...
هین بلندی کشیدو ادامه داد..
+نکنه دوست دختر جدید پیدا کردی؟؟!!
تهیونگ لبخندی زد و جای موبایلو از گوش راستش به سمت چپش انتقال داد..
-نزدیک خونه ام.. منتظر باش اونجا حرف میزنیم..
ا/ت با لحن آروم و کیوتی فورا گفت:
+ولی.. من که خونه نیستممم
تهیونگم با همون لحن جوابشو داد:
-پس کجایی؟
+عععاااممم.. یجایی که خیلی دوسش دارم.. چون اینجا... با تو خاطره دارم..
-که اینطور... همونجا صبر کن.. تا ۵ دقیقه دیگه میرسم...
صدایی از پشت تلفن به گوشش نرسید...
پس نگران صدا کرد...
-ا/ت.. خوبی؟
صدای بی حالی بلند شد..
+من.. واقعاا دیگه انرژی ای برام نمونده...
با خنده جواب داد
-فقط یکم دیگه بیدار بمون.. الاناس که برسم..
+باشه... بابای..
.
.
ماشینو جلوی کافه کوچیک نگه داشت..
اونجا هیچ تغییری نکرده بود و این خیلی خوشایند بود..
دیدن میز.صندلی. و حتی درو دیوار اونجا خاطراتو براش تداعی میکرد...
با دیدن ا/ت که روی یکی از میزا ولو بود آهسته به سمتش رفت و بی معطلی بطری نصفه ای که دستش بودو قاپید..
ا/ت معترض سرشو از روی میز برداشت و درحالی که غر غر میکرد به سمت اون برگشت.. ولی با دیدنش بزور چشماشو به حالت باز نگه داشت و لبخند کوچیکی رو لباش نشست..
+بالاخره اومدی؟
_گفتم که میام..
ته کمی از بطری دستش سر کشید و در همون حین روی صندلی جلوی ا/ت نشست..
-زنمعمو خبر داره اینجایی؟!
+بابا رفته سفر.. برای قلبش.. و مامان و نابی ام... بیرون بودن..
دستشو زیر چونش گرفت و لباشو آویزون کرد..
+توعم که معلوم نیس با کی میگردی..
۳.۰k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.