𝒻𝒶𝓁ℯ;🌞³¹
𝒻𝒶𝓁ℯ;🌞³¹
لیزا به سمت میا رفت و با یک دستش جونگکوک رو از روی تخت حول داد
جونگکوک:اخ وحشی
لیزا جوری نشست که اون دوتا بهش دید نداشته باشن.خودش سوتین و تیشرت میا رو تنش کرد.
اما،این به میا کمک نکرد.فقط باعث شد بدتر بزنه زیر گریه..گریه میکرد و تو گریه حرف میزد
میا:من میخوام برگردم...نمیخوام اینجا بمونم
من و برگردون
تهیونگ:میا چی شده؟جونگکوک تو چیکارش کردی؟
جونگکوک:هیچی به خدا
میا:من نمیخوام اینجا بمونم..
لیزا شروع کرد به نوازش کردن سر میا
لیزا:دختر چی شده؟بهمون بگو..اون لارا و دخترا چیزی بهت گفتن
میا:نه..من دوست ندارم اینجا باشم
جونگکوک دهنش و سمت گوش تهیونگ برد
و اروم گفت
جونگکوک:تو پدرشی..برو نزدیکش
تهیونگ کنار سر میا نشست و تو چشماش
نگاه کرد.با دست صورت و نوازش کرد و
گفت
تهیونگ:میا..چیزی شده؟بهم بگو
میا:من دوست ندارم اینجا باشم..من و برگردون
تهیونگ:نمیشه که...اتفاقی نیفتاد...اون زن ها رو بیرون میکنم..باشه؟قول میدم..
تو هم دیگه اینطوری نباش..دوست ندارم دخترم رو پریشون ببینم.
تهیونگ شروع کرد به نوازش سر میا.
حس پدرونه..نههه...این حس پدرونه نبود.
دو سرباز،حس پدرونه و حس ناشناخته داخل قلب تهیونگ درحال جنگیدن بودن..ولی کدوم حقیقت داشت؟
یا کدومشون قرار بود پیروز بشه؟
تهیونگ:میا...نمیتونی این حرف ها رو بزنی..ببین شاید خوب نبودم که واقعا هم نبودم..اما ببین من دوست دارم.تو دخترمی...دختر من...ربطی به خون نداره.باشه؟این حرف ها رو دیگه نزن..
لیزا به سمت میا رفت و با یک دستش جونگکوک رو از روی تخت حول داد
جونگکوک:اخ وحشی
لیزا جوری نشست که اون دوتا بهش دید نداشته باشن.خودش سوتین و تیشرت میا رو تنش کرد.
اما،این به میا کمک نکرد.فقط باعث شد بدتر بزنه زیر گریه..گریه میکرد و تو گریه حرف میزد
میا:من میخوام برگردم...نمیخوام اینجا بمونم
من و برگردون
تهیونگ:میا چی شده؟جونگکوک تو چیکارش کردی؟
جونگکوک:هیچی به خدا
میا:من نمیخوام اینجا بمونم..
لیزا شروع کرد به نوازش کردن سر میا
لیزا:دختر چی شده؟بهمون بگو..اون لارا و دخترا چیزی بهت گفتن
میا:نه..من دوست ندارم اینجا باشم
جونگکوک دهنش و سمت گوش تهیونگ برد
و اروم گفت
جونگکوک:تو پدرشی..برو نزدیکش
تهیونگ کنار سر میا نشست و تو چشماش
نگاه کرد.با دست صورت و نوازش کرد و
گفت
تهیونگ:میا..چیزی شده؟بهم بگو
میا:من دوست ندارم اینجا باشم..من و برگردون
تهیونگ:نمیشه که...اتفاقی نیفتاد...اون زن ها رو بیرون میکنم..باشه؟قول میدم..
تو هم دیگه اینطوری نباش..دوست ندارم دخترم رو پریشون ببینم.
تهیونگ شروع کرد به نوازش سر میا.
حس پدرونه..نههه...این حس پدرونه نبود.
دو سرباز،حس پدرونه و حس ناشناخته داخل قلب تهیونگ درحال جنگیدن بودن..ولی کدوم حقیقت داشت؟
یا کدومشون قرار بود پیروز بشه؟
تهیونگ:میا...نمیتونی این حرف ها رو بزنی..ببین شاید خوب نبودم که واقعا هم نبودم..اما ببین من دوست دارم.تو دخترمی...دختر من...ربطی به خون نداره.باشه؟این حرف ها رو دیگه نزن..
۱.۹k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.