پارت 43
پارت 43
فکر کنم فلش رو اشتباهی دادم...
×آشغال عوضی. من ساکت نمیشینم
_به امید دیدار(پوزخند تمسخرآمیز)
رفتم پایین و به سوجون زنگ زدم...برنمیداره
_اینم معلوم نیست کدوم قبرستونی رفته برنمیداره
زنگ زدم به سه را
=الو؟
_سه را میتونی یه کاری برام بکنی؟
=چه کاری؟
_میتونی درمورد اون خانواده ای که توی سال 2015 به طرز مشکوکی به قتل رسیدن و مفقود شدن و تا الانم پیدا نشدن تحقیق کنی؟
=منظورت...خانوادته؟
_آره...میخوام ببینم چه رابطه ای با پارک داشته که دست به قتل زده. ممکنه...هنوز زنده باشن؟
=گفتی مفقود شدن؟ مگه به قتل نرسیدن؟
_راستش آخرین بار بدن خونی پدر و مادرمو تو خونمون دیدم ولی هیچوقت نتونستیم براشون یه مراسم کامل بگیریم چون جنازه پدرم به طرز مشکوکی همون روز ناپدید شده بود.
=ببینم رمان جنایی زیاد میخونی؟
_سه را من شوخی نمیکنم!
=خیلی خب خیلی خب عصبی نشو. فقط یکم طول میکشه.
_میتونی تا فردا برام جور کنی؟
=اوکیه.
_ممنون.
رفتم سوار ماشینم شدم و به سمت کلبه جنگلی پدرخواندم رفتم. همیشه حس عجیبی نسبت به اونجا داشتم و احساس میکنم یه چیزی اونجا عجیبه.
1 ساعت بعد
خوشبختانه رمز در هنوز همون قبلی بود.
وقتی وارد شدم همه جارو خاک گرفته بود
_اوه اوه اوه...چند وقته نیومده اینجا؟
کیفمو گذاشتم رو مبل و شروع کردم به گشتن. پشت پرده ها و زیر مبلا. عجیب بود. چیزی بنظر مشکوک نمیومد. نشیمن گاهه مبلارو بلند کردم و...
چندتا عکس بود. بازم از اون عکسای قدیمی. همش قاب شده بود و پوسیده شده بود. خیلی قدیمی بود. بیشتر عکسا خانوادگی بودن. عکسای یه خانواده 5 نفره. یکی از عکسا نظرمو جلب کرد. یه عکس بود که توش یه خانواده چهار نفره بود و بغل اون خانومه یه بچه بود. پشتش یه یادداش نوشته بود.
{23 جولای 1979}
_این...این تاریخ تولد پدرمه!
پارت بعدی رو وقتی 480 تایی بشیم میزارم:)
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
فکر کنم فلش رو اشتباهی دادم...
×آشغال عوضی. من ساکت نمیشینم
_به امید دیدار(پوزخند تمسخرآمیز)
رفتم پایین و به سوجون زنگ زدم...برنمیداره
_اینم معلوم نیست کدوم قبرستونی رفته برنمیداره
زنگ زدم به سه را
=الو؟
_سه را میتونی یه کاری برام بکنی؟
=چه کاری؟
_میتونی درمورد اون خانواده ای که توی سال 2015 به طرز مشکوکی به قتل رسیدن و مفقود شدن و تا الانم پیدا نشدن تحقیق کنی؟
=منظورت...خانوادته؟
_آره...میخوام ببینم چه رابطه ای با پارک داشته که دست به قتل زده. ممکنه...هنوز زنده باشن؟
=گفتی مفقود شدن؟ مگه به قتل نرسیدن؟
_راستش آخرین بار بدن خونی پدر و مادرمو تو خونمون دیدم ولی هیچوقت نتونستیم براشون یه مراسم کامل بگیریم چون جنازه پدرم به طرز مشکوکی همون روز ناپدید شده بود.
=ببینم رمان جنایی زیاد میخونی؟
_سه را من شوخی نمیکنم!
=خیلی خب خیلی خب عصبی نشو. فقط یکم طول میکشه.
_میتونی تا فردا برام جور کنی؟
=اوکیه.
_ممنون.
رفتم سوار ماشینم شدم و به سمت کلبه جنگلی پدرخواندم رفتم. همیشه حس عجیبی نسبت به اونجا داشتم و احساس میکنم یه چیزی اونجا عجیبه.
1 ساعت بعد
خوشبختانه رمز در هنوز همون قبلی بود.
وقتی وارد شدم همه جارو خاک گرفته بود
_اوه اوه اوه...چند وقته نیومده اینجا؟
کیفمو گذاشتم رو مبل و شروع کردم به گشتن. پشت پرده ها و زیر مبلا. عجیب بود. چیزی بنظر مشکوک نمیومد. نشیمن گاهه مبلارو بلند کردم و...
چندتا عکس بود. بازم از اون عکسای قدیمی. همش قاب شده بود و پوسیده شده بود. خیلی قدیمی بود. بیشتر عکسا خانوادگی بودن. عکسای یه خانواده 5 نفره. یکی از عکسا نظرمو جلب کرد. یه عکس بود که توش یه خانواده چهار نفره بود و بغل اون خانومه یه بچه بود. پشتش یه یادداش نوشته بود.
{23 جولای 1979}
_این...این تاریخ تولد پدرمه!
پارت بعدی رو وقتی 480 تایی بشیم میزارم:)
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
۳.۲k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.