پارت 45
پارت 45
بعد از اون هیچ چیزی متوجه نشدم جز سیاهی...
ویو هیونجین:
+چرا برنمیداره...نکنه اتفاقی براش افتاده؟
زنگ زدم به سوجون ولی اونم برنمیداشت.
+لعنتی لعنتی لعنتیییی(با داد)
اینسری زنگ زدم به سه را
=الو؟
+بلاخره یکی جوابمو داد.
=اتفاقی افتاده؟
+میدونی ا.ت و سوجون کجان؟ هیچکدوم برنمیدارن
=آممم سوجون رو خبر ندارم ولی چند دقیقه پیش ا.ت بهم زنگ زد و خواست یکاری براش انجام بدم.
=الان کجاست میدونی؟
=نه ولی میخوای پیداش کنم؟
+میتونی؟
=منو دست کم گرفتی؟
+خب کجا باید بیام؟
=برات آدرسش رو میفرستم.
چند دقیقه بعد
=سلام
+پیداش کردی؟
=آره راحت بود. رد گوشیشو زدم
+خب کجاست؟
=مطمئن نیستم ولی ردیاب گوشیش اینجارو نشون میده. اون یه کارخونه قدیمیه که تو سال 2015 به خاکستر تبدیل شد. بعد از اون اتفاق اون منطقه کلا به یه خرابه تبدیل شد.
+باید برم. ا.ت تو خطره.
=صبر کن باهم بریم. شاید به یه دردی خوردم.
+بی جا نمیگی. بپر بالا.
ویو ا.ت:
با سردرد فجیعی بیدار شدم. میخواستم چشامو باز کنم ولی توانشو نداشتم. حتی نمیتونستم تکون بخورم.
_لعنتی...
بزور تونستم چشامو از هم فاصله بدم. اینجا کجاست؟ یه انبار قدیمی؟ میخواد از شر منم خلاص بشه؟
دستمو تکیه گاه بدنم کردم و بلند شدم تا بهتر ببینم. چم شده بود؟ چرا انقدر ضعیف شده بودم؟
_گوشیم...گوشیم کجاست؟
یه دفعه متوجه کسی شدم که جلوم بود. روی یه صندلی نشسته بود و چشاش بسته بود. به صندلی بسته شده بود و سرشم پایین بود. به طرز عجیبی برام آشنا بود. خیلی آشنا. ولی چشام تاری میرفت. نمیتونستم درست ببینم ولی...ولی اون...اون مرد...
_پ...پدر؟
شرط
15 لایک
5 کامنت
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
بعد از اون هیچ چیزی متوجه نشدم جز سیاهی...
ویو هیونجین:
+چرا برنمیداره...نکنه اتفاقی براش افتاده؟
زنگ زدم به سوجون ولی اونم برنمیداشت.
+لعنتی لعنتی لعنتیییی(با داد)
اینسری زنگ زدم به سه را
=الو؟
+بلاخره یکی جوابمو داد.
=اتفاقی افتاده؟
+میدونی ا.ت و سوجون کجان؟ هیچکدوم برنمیدارن
=آممم سوجون رو خبر ندارم ولی چند دقیقه پیش ا.ت بهم زنگ زد و خواست یکاری براش انجام بدم.
=الان کجاست میدونی؟
=نه ولی میخوای پیداش کنم؟
+میتونی؟
=منو دست کم گرفتی؟
+خب کجا باید بیام؟
=برات آدرسش رو میفرستم.
چند دقیقه بعد
=سلام
+پیداش کردی؟
=آره راحت بود. رد گوشیشو زدم
+خب کجاست؟
=مطمئن نیستم ولی ردیاب گوشیش اینجارو نشون میده. اون یه کارخونه قدیمیه که تو سال 2015 به خاکستر تبدیل شد. بعد از اون اتفاق اون منطقه کلا به یه خرابه تبدیل شد.
+باید برم. ا.ت تو خطره.
=صبر کن باهم بریم. شاید به یه دردی خوردم.
+بی جا نمیگی. بپر بالا.
ویو ا.ت:
با سردرد فجیعی بیدار شدم. میخواستم چشامو باز کنم ولی توانشو نداشتم. حتی نمیتونستم تکون بخورم.
_لعنتی...
بزور تونستم چشامو از هم فاصله بدم. اینجا کجاست؟ یه انبار قدیمی؟ میخواد از شر منم خلاص بشه؟
دستمو تکیه گاه بدنم کردم و بلند شدم تا بهتر ببینم. چم شده بود؟ چرا انقدر ضعیف شده بودم؟
_گوشیم...گوشیم کجاست؟
یه دفعه متوجه کسی شدم که جلوم بود. روی یه صندلی نشسته بود و چشاش بسته بود. به صندلی بسته شده بود و سرشم پایین بود. به طرز عجیبی برام آشنا بود. خیلی آشنا. ولی چشام تاری میرفت. نمیتونستم درست ببینم ولی...ولی اون...اون مرد...
_پ...پدر؟
شرط
15 لایک
5 کامنت
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
۲.۸k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.