*A melody of your hart*PT14
هوسوک و یونگی همینوری که توی یکی از خیابونا قدم میزدن چشمشون به یه کافه خورد...کافه موزیکال ژوپیتر هردوشون نگاه بهم انداختن که هوسوک گفت
-اینجا بوده؟یا که...
-ندیده بودمش تا الان...
-بریم؟
-هوم...
هردوشون رفتن اون سمت خیابون و رفتن سمت کافه سر در کافه یه تابلو بود که روش عکس بستنی وانیلی و بستنی نعنایی بود...هوسوک و یونگی نگاهی بهم انداختنو خندیدن و بعد از اون وارد کافه شدن...وقتی وارد شدن رایحه نعنا شکری و وانیل به مشامشون خورد بوی خوبی بود به دور و برشون نگاه کردن انواع الات و وسیل موسیقی اونجا گذاشته بود.گیتار.پیانو.ساکسیفون.فلوت ویالون.و کلی الات موسیقی دیگه...یه میز رو انتخواب کردنو پشتش نشستن
-چرا کسی نمیاد سفارش بگیره؟البته ساعت سه صبحه...
هوسوک به حرف یونگی خندید که یه دختر با موهای کوتاه و بهم ریخته که یه کلاه فرانسوی گذاشته بود روشون و یه بیلرسوت جین و یه تیشرت سفید راه راه پوشیده بود اومد سمتشون....
-چی میل دارین؟
هوسوک نگاهی به یونگی کرد که یونگی گفت
-یه بستنی نعنا شکلاتی...
-من چیزی نمیخورم...
دختر لبخندی زدو سرشو تکون دادو رفت توی اشپزخونه...
-جای باحالیه...
یونگی خندیدو یه گیتار برداشتو شروع به زدن کرد...
-واو...(زیر لب)
هوسوک غرق نگاه کردن به یونگی بود حرکت انگشت هاش روی سیم گیتار.لبخندی که روی لبش بود و پوست رنگ پریدش همش باعث میشد لبخندی روی لب هوسوک بیاد محو نگاه کردنش بود و زیر لب زمزمه کرد
-هرجور شده مال خودم میکنمت...
یونگی این حرفو شنید دستش از گیتار زدن برداشتو گفت
-مگه نیستم؟
هوسوک خندیدو سرشو پایین انداخت که دختر به یه کاسه که توی اون سه ت اسکوپ بستنی نعنا شکلاتی بود اومد
-بفرمایید..
-ممنون...
لبخندی زدو ازشون دور شد...
یونگی بستنیش رو خورد و هردوش از کافه بیرون رفتن اما قبل از رفتن دختر یه برگه رو به جفتشون دد.
-روز خوبی داشته باشینن...
هردو تشکر کردنو رفتن بیرونو کاغذ رو باز کردن نوشته روی کاغذ عجیب غریب بود...
(واقعا خوشحال میشم وقتی ادما کسی که متعلق بهشن رو پیدا میکنن)
(مراقب هم دیگه باشین.چون نمیدونین ادامه برگه نت چی در انتظارتونه.)
(نت هاتون رو وقت درستش بنوازین.عین یه گروه ارکست )
-دوست دار تو هالزی.
هوسوک نگاهی به یونگی انداختو دستشو گرفتو قدم زنان رفتن سمت ماشین سوار شدن.هوسوک حرکت کرد سمت خونه یونگی
-مراقب خودت باش...
یونگی لبخند لثه ای زدو گفت
-همینطور...صبح بخیر
هوسوک خنده ای صدا دار زدو سرشو کج کرد یونگی در ماشینو بستو رفت سمت خونش...هوسوک منتظر موند تا یونگی کامل وارد خونه بشه و بعدش حرکت کرد سمت خونه خودشوقتی رسید هوا کاملا روشن شده بود ماشین رو توی پارکینگ پارک کردو رفت داخل خونه کفش هاش رو گذاشت توی جا کفشی کوچیک و چوبیی که کنار پنجره بود و رفت سمت اتاقشو روی تخت دراز کشید که با صدای کوک به خودش اومد...
-کجا بودی تا الان؟
هوسوک روی تخت نشستو با چشمایی که خستگی ازشون میبارید گفت
-بیرون...با یونگی بودم...
-تا الان؟؟
-هوم...یه کافه جدید پیدا کردم ژوپیتر...کلی الات موسیقی...
-خیالاتی شدی نه؟بیخیال...همچین کافه ای نداریم اصلا...امروز با جیمین داشتیم میگشتیم...
هوسوک خندیدو با خودش فکر کرد که حتی اگه خواب و خیال و رویاهم بوده باشه خیلی شیرین بوده بلند شدو لباساش رو عو کردو دوباره برگشت توی تخت و خوابید.البته که کوک هم همینکار رو انجام داد...
.
خیلی خوبم نه...هنوزم براتون فیک مینویسم.
-اینجا بوده؟یا که...
-ندیده بودمش تا الان...
-بریم؟
-هوم...
هردوشون رفتن اون سمت خیابون و رفتن سمت کافه سر در کافه یه تابلو بود که روش عکس بستنی وانیلی و بستنی نعنایی بود...هوسوک و یونگی نگاهی بهم انداختنو خندیدن و بعد از اون وارد کافه شدن...وقتی وارد شدن رایحه نعنا شکری و وانیل به مشامشون خورد بوی خوبی بود به دور و برشون نگاه کردن انواع الات و وسیل موسیقی اونجا گذاشته بود.گیتار.پیانو.ساکسیفون.فلوت ویالون.و کلی الات موسیقی دیگه...یه میز رو انتخواب کردنو پشتش نشستن
-چرا کسی نمیاد سفارش بگیره؟البته ساعت سه صبحه...
هوسوک به حرف یونگی خندید که یه دختر با موهای کوتاه و بهم ریخته که یه کلاه فرانسوی گذاشته بود روشون و یه بیلرسوت جین و یه تیشرت سفید راه راه پوشیده بود اومد سمتشون....
-چی میل دارین؟
هوسوک نگاهی به یونگی کرد که یونگی گفت
-یه بستنی نعنا شکلاتی...
-من چیزی نمیخورم...
دختر لبخندی زدو سرشو تکون دادو رفت توی اشپزخونه...
-جای باحالیه...
یونگی خندیدو یه گیتار برداشتو شروع به زدن کرد...
-واو...(زیر لب)
هوسوک غرق نگاه کردن به یونگی بود حرکت انگشت هاش روی سیم گیتار.لبخندی که روی لبش بود و پوست رنگ پریدش همش باعث میشد لبخندی روی لب هوسوک بیاد محو نگاه کردنش بود و زیر لب زمزمه کرد
-هرجور شده مال خودم میکنمت...
یونگی این حرفو شنید دستش از گیتار زدن برداشتو گفت
-مگه نیستم؟
هوسوک خندیدو سرشو پایین انداخت که دختر به یه کاسه که توی اون سه ت اسکوپ بستنی نعنا شکلاتی بود اومد
-بفرمایید..
-ممنون...
لبخندی زدو ازشون دور شد...
یونگی بستنیش رو خورد و هردوش از کافه بیرون رفتن اما قبل از رفتن دختر یه برگه رو به جفتشون دد.
-روز خوبی داشته باشینن...
هردو تشکر کردنو رفتن بیرونو کاغذ رو باز کردن نوشته روی کاغذ عجیب غریب بود...
(واقعا خوشحال میشم وقتی ادما کسی که متعلق بهشن رو پیدا میکنن)
(مراقب هم دیگه باشین.چون نمیدونین ادامه برگه نت چی در انتظارتونه.)
(نت هاتون رو وقت درستش بنوازین.عین یه گروه ارکست )
-دوست دار تو هالزی.
هوسوک نگاهی به یونگی انداختو دستشو گرفتو قدم زنان رفتن سمت ماشین سوار شدن.هوسوک حرکت کرد سمت خونه یونگی
-مراقب خودت باش...
یونگی لبخند لثه ای زدو گفت
-همینطور...صبح بخیر
هوسوک خنده ای صدا دار زدو سرشو کج کرد یونگی در ماشینو بستو رفت سمت خونش...هوسوک منتظر موند تا یونگی کامل وارد خونه بشه و بعدش حرکت کرد سمت خونه خودشوقتی رسید هوا کاملا روشن شده بود ماشین رو توی پارکینگ پارک کردو رفت داخل خونه کفش هاش رو گذاشت توی جا کفشی کوچیک و چوبیی که کنار پنجره بود و رفت سمت اتاقشو روی تخت دراز کشید که با صدای کوک به خودش اومد...
-کجا بودی تا الان؟
هوسوک روی تخت نشستو با چشمایی که خستگی ازشون میبارید گفت
-بیرون...با یونگی بودم...
-تا الان؟؟
-هوم...یه کافه جدید پیدا کردم ژوپیتر...کلی الات موسیقی...
-خیالاتی شدی نه؟بیخیال...همچین کافه ای نداریم اصلا...امروز با جیمین داشتیم میگشتیم...
هوسوک خندیدو با خودش فکر کرد که حتی اگه خواب و خیال و رویاهم بوده باشه خیلی شیرین بوده بلند شدو لباساش رو عو کردو دوباره برگشت توی تخت و خوابید.البته که کوک هم همینکار رو انجام داد...
.
خیلی خوبم نه...هنوزم براتون فیک مینویسم.
۹۳۱
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.