رستا
دوروز از اون قضیه میگذره و امروز من باید نقاب بزارم و برم
هوففف امیدوارم لو نریم
دخترای دیگه گریه میکردن و منم الکی اشک میریختم
یه دختره که بهش میخورد ۱۸ سالش باشه با التماس گفت : توروخدا جون عزیزت بزارید برم
بادیگارد سیلی محکمی بهش زد و گفت : این تن لش و ببر تو ماشین
عوضیا
نوبت مام میرسه
سوار ماشین که شدم نفس راحتی کشیدم
هوففف آخيش
این از اولین مرحله
دخترا خیلی گربه میکردن
توی یه کامیون بودیم
کامیون از بیرون طرح نوشابه داشت
بعد ۳ ساعت ماشین واساد
و مردی که تو کامیون پیش ما بود گفت : یالا تکون بخورین
دخترا با لرز یکی یکی پیاده شدن
هوففففف
چقدر استرس اوره
وارد یه سالن بزرگ شدیم
و مشخص بود دارن برای مراسم آماده میکنن
مراسم خرید و فروش برده
مارو بردن طبقه بالا
هرکدوم یجا
اون آرایشگری که قرار بود مارو درست کنه از مامورای خودمون بود
مثلا من و آرایش کرد و بهم یه لباس توری داد ( نمیپوشیدم سنگین تر بودم) یه نقاب ن گذاشتم و متاسفانه رفتم پایین
مرد پشت سرم من و هل داد و گفت : برو تو اون قفسه
یه قفس آهنی بزرگ بود که آویزونش کرده بودن
کثافت
متاسفانه رفتم داخل و واسادم
دور تا دورم مرد و زن ایستاده بودن
مرد رو بروم رفت رو سکوت و گفت : خب قیمت از ۱۰ ملیارد یه بالا شروع میشه
دیگه نتونستم کنترل کنم و گفتم : هوی کثافت مگه مال باباتم که قیمت میزاری بی پدر مادر ......
یکی دستشو آورد بالا و گفت : ۱۵ ملیارد
یکی دیگه : ۲۵ میلیارد
یکی دیگه........
دیگه داشتم نامید میشدم
پس بچه ها کجان
یهو صدای امیر اومد
۲۰۰ میلیارد
وات فاااز
واااای خدا امیره
اخجون مسیح و آرتا هم هستن
مردی که روی سکو بود گفت : فروخته شد و تمام
و در قفس و باز کردن
مثلا بزور رفتم سمت امیر
امیر دوتا جک نوشت و گفت : بگیر
و رو به من گفت : راه بیوفت
به بیرون که رسیدیم
مسیح با اخمای در هم کتشو درآورد و انداخت روم و دکمه جلوشو بست و بی توجه به اونا دست انداخت زیر زانو و کمرم و بلندم کرد
چون پاهام برهنه بود و کت تا زانوم میومد
مسیح : با ماشین خودم میرم شما برید
آرتا : مراقب باش
و منی که خودم و تو بغلش مچاله کرده بودم
با ناراحتی صداش زدم : مسیح؟
مسیح : هیسسس ساکت هیچی نشنوم
در ماشین و باز کرد و من و گذاشت تو ماشین و در و بست
خودشم نشت پشت رل و سوار شد
ماشین و حرکت داد
من : چیزی نمیگی؟
مسیح : چی میخوای بگم مثلا ؟
من : عه ....مگه تقصیر منه
مسیح : بعد اتمام این ماموریت دیگه کار نمیکنی
با شتاب برگشتم سمتش : یعنی چی ؟
مسیح : یعنی کار بی کار
من : نخیرم
مسیح : بعدا صحبت میکنیم
هوففف امیدوارم لو نریم
دخترای دیگه گریه میکردن و منم الکی اشک میریختم
یه دختره که بهش میخورد ۱۸ سالش باشه با التماس گفت : توروخدا جون عزیزت بزارید برم
بادیگارد سیلی محکمی بهش زد و گفت : این تن لش و ببر تو ماشین
عوضیا
نوبت مام میرسه
سوار ماشین که شدم نفس راحتی کشیدم
هوففف آخيش
این از اولین مرحله
دخترا خیلی گربه میکردن
توی یه کامیون بودیم
کامیون از بیرون طرح نوشابه داشت
بعد ۳ ساعت ماشین واساد
و مردی که تو کامیون پیش ما بود گفت : یالا تکون بخورین
دخترا با لرز یکی یکی پیاده شدن
هوففففف
چقدر استرس اوره
وارد یه سالن بزرگ شدیم
و مشخص بود دارن برای مراسم آماده میکنن
مراسم خرید و فروش برده
مارو بردن طبقه بالا
هرکدوم یجا
اون آرایشگری که قرار بود مارو درست کنه از مامورای خودمون بود
مثلا من و آرایش کرد و بهم یه لباس توری داد ( نمیپوشیدم سنگین تر بودم) یه نقاب ن گذاشتم و متاسفانه رفتم پایین
مرد پشت سرم من و هل داد و گفت : برو تو اون قفسه
یه قفس آهنی بزرگ بود که آویزونش کرده بودن
کثافت
متاسفانه رفتم داخل و واسادم
دور تا دورم مرد و زن ایستاده بودن
مرد رو بروم رفت رو سکوت و گفت : خب قیمت از ۱۰ ملیارد یه بالا شروع میشه
دیگه نتونستم کنترل کنم و گفتم : هوی کثافت مگه مال باباتم که قیمت میزاری بی پدر مادر ......
یکی دستشو آورد بالا و گفت : ۱۵ ملیارد
یکی دیگه : ۲۵ میلیارد
یکی دیگه........
دیگه داشتم نامید میشدم
پس بچه ها کجان
یهو صدای امیر اومد
۲۰۰ میلیارد
وات فاااز
واااای خدا امیره
اخجون مسیح و آرتا هم هستن
مردی که روی سکو بود گفت : فروخته شد و تمام
و در قفس و باز کردن
مثلا بزور رفتم سمت امیر
امیر دوتا جک نوشت و گفت : بگیر
و رو به من گفت : راه بیوفت
به بیرون که رسیدیم
مسیح با اخمای در هم کتشو درآورد و انداخت روم و دکمه جلوشو بست و بی توجه به اونا دست انداخت زیر زانو و کمرم و بلندم کرد
چون پاهام برهنه بود و کت تا زانوم میومد
مسیح : با ماشین خودم میرم شما برید
آرتا : مراقب باش
و منی که خودم و تو بغلش مچاله کرده بودم
با ناراحتی صداش زدم : مسیح؟
مسیح : هیسسس ساکت هیچی نشنوم
در ماشین و باز کرد و من و گذاشت تو ماشین و در و بست
خودشم نشت پشت رل و سوار شد
ماشین و حرکت داد
من : چیزی نمیگی؟
مسیح : چی میخوای بگم مثلا ؟
من : عه ....مگه تقصیر منه
مسیح : بعد اتمام این ماموریت دیگه کار نمیکنی
با شتاب برگشتم سمتش : یعنی چی ؟
مسیح : یعنی کار بی کار
من : نخیرم
مسیح : بعدا صحبت میکنیم
۱.۱k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.