part:15
part:15
____________________
ا.ت:داداشیی تو کی اومدییی
یونگی سمتش رفت و بدن ظریفش رو محکم در آغوش گرفت....دختر کمر برادرش رو نوازش میکرد سعی داشت برادرش که داره هق هق میکنه رو آروم کنه
_میشه گریه نکنی؟
تاب این گریه هارو ندارم..
آب دماغش رو بالا کشید
از بغل دختر بیرون اومد
صندلی رو از کنار تخت جلو کشید و روش نشست...
با دستش اشکش رو پاک کرد...
یونگی:حال
دختر نذاشت حرفش رو ادامه بده
محکم دستش رو گرفت و بهش اطمئنان خاطر داد
_من حالم خوبه....
من چیزیم نیست...
ترسوندمت؟
یونگی:ترسوندیم؟
تو این مدت نصف عمرم رو به باد دادی...آ یادم رفت یه مهمون هم داری...
دختر لبخندش ماسید
خودش خوب میدنست دوستی نداره که بخواد کسی بیاد به ملاقاتش
_کیه
یونگی به سمت در نگاه کرد و با صدای رسا گفت بیا داخل
همون حین کوک توی چارچوب در نمایان کرد
_این اینجا چیکار میکنه داداش؟
یونگی از روی صندلی بلند شد و سمت در رفت دستی به بازوی کوک زد
یونگی:زیاد اصرار کرد میخواد باهات حرف بزنه فعلا گوشی دادم به پرستار بده برات بیارنش خواهری
گفت و از در خارج شد
کوک سمت ا.ت اومد و روی صندلی کنار تخت نشست
کوک:حالت خوبه
_اومدی عذابم بدی؟
کوک:نه ات...صبر کن
_تو آبروی من رو کامل بردی...
اون فیلمی که ازم پخش کردی
باعث شد کل احساساتی که بهت داشتم از بین بره...بالاخره داشتی از دستم خلاص میشدی...متاسفم که زندم..
کوک هرچقدر میخواست حرف بزنه مانع میشد
_لطفا کمتر عذابم بده وبرو خواهش میکنم...بخوای بهت التماس میکنم
توت فرنگی هام🍓
____________________
ا.ت:داداشیی تو کی اومدییی
یونگی سمتش رفت و بدن ظریفش رو محکم در آغوش گرفت....دختر کمر برادرش رو نوازش میکرد سعی داشت برادرش که داره هق هق میکنه رو آروم کنه
_میشه گریه نکنی؟
تاب این گریه هارو ندارم..
آب دماغش رو بالا کشید
از بغل دختر بیرون اومد
صندلی رو از کنار تخت جلو کشید و روش نشست...
با دستش اشکش رو پاک کرد...
یونگی:حال
دختر نذاشت حرفش رو ادامه بده
محکم دستش رو گرفت و بهش اطمئنان خاطر داد
_من حالم خوبه....
من چیزیم نیست...
ترسوندمت؟
یونگی:ترسوندیم؟
تو این مدت نصف عمرم رو به باد دادی...آ یادم رفت یه مهمون هم داری...
دختر لبخندش ماسید
خودش خوب میدنست دوستی نداره که بخواد کسی بیاد به ملاقاتش
_کیه
یونگی به سمت در نگاه کرد و با صدای رسا گفت بیا داخل
همون حین کوک توی چارچوب در نمایان کرد
_این اینجا چیکار میکنه داداش؟
یونگی از روی صندلی بلند شد و سمت در رفت دستی به بازوی کوک زد
یونگی:زیاد اصرار کرد میخواد باهات حرف بزنه فعلا گوشی دادم به پرستار بده برات بیارنش خواهری
گفت و از در خارج شد
کوک سمت ا.ت اومد و روی صندلی کنار تخت نشست
کوک:حالت خوبه
_اومدی عذابم بدی؟
کوک:نه ات...صبر کن
_تو آبروی من رو کامل بردی...
اون فیلمی که ازم پخش کردی
باعث شد کل احساساتی که بهت داشتم از بین بره...بالاخره داشتی از دستم خلاص میشدی...متاسفم که زندم..
کوک هرچقدر میخواست حرف بزنه مانع میشد
_لطفا کمتر عذابم بده وبرو خواهش میکنم...بخوای بهت التماس میکنم
توت فرنگی هام🍓
۹.۰k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.