فیک(سرنوشت ) پارت ۵۲
فیک(سرنوشت ) پارت ۵۲
آلیس ویو
کش مو رو از جعبه برداشتم و دستم گرفتم
اون درست همونِ بود که گمش کرده بودم این یادگاری مامان بزرگم واسه مامانم بود شاید یچیزی ساده باشه یه کش مو اما اون واسه مامان بزرگم و مامانم خیلی باارزش بود.
واسه منم باارزش بود اما من گمش کردم و نتونستم مواظبش باشم.
دوباره تو جعبه گذاشتمش..من باید به جونگ کوک بگم...بگم که من همونیم ..
برگه هارو با جعبه برداشتم و دوباره تو کشو گذاشتم.
روی تخت نشستم و تو افکارم غرق شدم.
اون افکاری که نمیدونستم قراره آخرش به چی برسم...
سرمو بین دستام گرفتم..
باید بگم یا نه..
اگه بگم چی میشه منو قبول میکنه اگه بیفهمه من همونیم که سالها منتظرش بوده.
یا بهتره نگم اصلا این قضیه اینجا تموم میشه..من اصلا چیزی ندیدم و نمیدونم جونگ کوک عاشق کیه.
اگه بگم مطمئنم چیزی عوض نمیشه...اون ازم متنفره اگه بیفهمه هم چیزی نمیشه شاید بیشتر از الان ازم متنفر بشه..من سالها تنهاش گذاشتم ..من الان یه خيانت کارم...
الان زمانش نیس تا بگم...بزار یه وقت مناسب زمانیکه بیتونم یخ قلب شو ذوب کنم...
زمانیکه این تنفر کم بشه...
زمانیکه این دنيا نفرین شده تموم شه.
.
.
با صدا در درست تو جام نشستم و گفتم بیا تو.
آلیس: بیا تو...
منتظر خدمتکار بودم اما کسی که وارد اتاق شد هلنا بود نه خدمتکار...تو دستش یه سینی غذا بزرگ بود..
بعدی اینکه وارد اتاق شد درو با پاش بست و با اون لبخندی همیشگیش به سمتم اومد.
سینی رو روی تخت گذاشت و گفت.
هلنا: میدونم گشنته...منم گشنمه...بقیه اون پایین ناهار شون و میخورن و منو تو چون ممکن نیس بریم اونجا باید تو اتاق غذامون و بخوریم..
آلیس: ممنون...باشه..
کاسه سوپ و جلوم گرفت از دستش گرفتم..و شروع کردم به خوردنش...
خیلی خیلی زیاد گشنم بود..
سوپ اونقدر سریع خوردم که هلنا با چشمای گرد شده نگام میکرد..دستمال و برداشتم دور دهنمو پاک کردم.
آلیس: چیزی شده...؟
هلنا: نه نه..خب چون سریع خوردی تعجب کردم..
آلیس: اوه..خب گشنم بود و اینکه سوپم خیلی خوشمزه بود...
هلنا: باشه بیا از اینم بخور...
به بشقاب که توش گوشت بود اشاره کرد منم که عاشق گوشتم...
.
کلا همهی بشقاب های روی سینی رو خالی کردم...که بلاخره حالم جا اومد...با دستمال دهنمو پاک کردم و گفتم
آلیس: خیلی ممنون...حالم جا اومد..
هلنا: خواهش میکنم..
آلیس: میگم اون مردا کی بودن؟؟
هلنا: نميدونی ؟
آلیس: خب اگه میدونستم که ازت نمپرسیدم..
هلنا: فک کنم از سلطنت و اینام چیزی نمیدونی..
آلیس: خب آره دیگه.
هلنا: ما کلا سه نوع پادشاهی داریم..تو ۳ سطح...
بابا تو و خاندان پارک مربوط به سطح ۳ میشن...اینجوری که خب قدرتشون خیلی کمه و حتی نمیشه بهاونا گفت خاندان سلطنتی.
و سطح ۲ خاندان جئون و خاندان لی..یعنی بابای منو بابای تهیونگ..اینا تو سطح دو ان قدرتشون نه خیلی زیاده و نه خیلی کم.
و سطح ۱ اونایی که اون پایین نشستن خاندان جانگ...
قدرت دست اونا عه..کلا از همه قوی تره...حتی بابای منو بابای تهیونگ همشون زیر دست اوناست.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نظرتون؟؟
میدونم منتظر بودین که آلیس به کوک بگه که من همون دختریم که رو تپه گل های رُز دیدیش.
اما الان این اتفاق نمیوفته..
صبور باشید.
آلیس ویو
کش مو رو از جعبه برداشتم و دستم گرفتم
اون درست همونِ بود که گمش کرده بودم این یادگاری مامان بزرگم واسه مامانم بود شاید یچیزی ساده باشه یه کش مو اما اون واسه مامان بزرگم و مامانم خیلی باارزش بود.
واسه منم باارزش بود اما من گمش کردم و نتونستم مواظبش باشم.
دوباره تو جعبه گذاشتمش..من باید به جونگ کوک بگم...بگم که من همونیم ..
برگه هارو با جعبه برداشتم و دوباره تو کشو گذاشتم.
روی تخت نشستم و تو افکارم غرق شدم.
اون افکاری که نمیدونستم قراره آخرش به چی برسم...
سرمو بین دستام گرفتم..
باید بگم یا نه..
اگه بگم چی میشه منو قبول میکنه اگه بیفهمه من همونیم که سالها منتظرش بوده.
یا بهتره نگم اصلا این قضیه اینجا تموم میشه..من اصلا چیزی ندیدم و نمیدونم جونگ کوک عاشق کیه.
اگه بگم مطمئنم چیزی عوض نمیشه...اون ازم متنفره اگه بیفهمه هم چیزی نمیشه شاید بیشتر از الان ازم متنفر بشه..من سالها تنهاش گذاشتم ..من الان یه خيانت کارم...
الان زمانش نیس تا بگم...بزار یه وقت مناسب زمانیکه بیتونم یخ قلب شو ذوب کنم...
زمانیکه این تنفر کم بشه...
زمانیکه این دنيا نفرین شده تموم شه.
.
.
با صدا در درست تو جام نشستم و گفتم بیا تو.
آلیس: بیا تو...
منتظر خدمتکار بودم اما کسی که وارد اتاق شد هلنا بود نه خدمتکار...تو دستش یه سینی غذا بزرگ بود..
بعدی اینکه وارد اتاق شد درو با پاش بست و با اون لبخندی همیشگیش به سمتم اومد.
سینی رو روی تخت گذاشت و گفت.
هلنا: میدونم گشنته...منم گشنمه...بقیه اون پایین ناهار شون و میخورن و منو تو چون ممکن نیس بریم اونجا باید تو اتاق غذامون و بخوریم..
آلیس: ممنون...باشه..
کاسه سوپ و جلوم گرفت از دستش گرفتم..و شروع کردم به خوردنش...
خیلی خیلی زیاد گشنم بود..
سوپ اونقدر سریع خوردم که هلنا با چشمای گرد شده نگام میکرد..دستمال و برداشتم دور دهنمو پاک کردم.
آلیس: چیزی شده...؟
هلنا: نه نه..خب چون سریع خوردی تعجب کردم..
آلیس: اوه..خب گشنم بود و اینکه سوپم خیلی خوشمزه بود...
هلنا: باشه بیا از اینم بخور...
به بشقاب که توش گوشت بود اشاره کرد منم که عاشق گوشتم...
.
کلا همهی بشقاب های روی سینی رو خالی کردم...که بلاخره حالم جا اومد...با دستمال دهنمو پاک کردم و گفتم
آلیس: خیلی ممنون...حالم جا اومد..
هلنا: خواهش میکنم..
آلیس: میگم اون مردا کی بودن؟؟
هلنا: نميدونی ؟
آلیس: خب اگه میدونستم که ازت نمپرسیدم..
هلنا: فک کنم از سلطنت و اینام چیزی نمیدونی..
آلیس: خب آره دیگه.
هلنا: ما کلا سه نوع پادشاهی داریم..تو ۳ سطح...
بابا تو و خاندان پارک مربوط به سطح ۳ میشن...اینجوری که خب قدرتشون خیلی کمه و حتی نمیشه بهاونا گفت خاندان سلطنتی.
و سطح ۲ خاندان جئون و خاندان لی..یعنی بابای منو بابای تهیونگ..اینا تو سطح دو ان قدرتشون نه خیلی زیاده و نه خیلی کم.
و سطح ۱ اونایی که اون پایین نشستن خاندان جانگ...
قدرت دست اونا عه..کلا از همه قوی تره...حتی بابای منو بابای تهیونگ همشون زیر دست اوناست.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نظرتون؟؟
میدونم منتظر بودین که آلیس به کوک بگه که من همون دختریم که رو تپه گل های رُز دیدیش.
اما الان این اتفاق نمیوفته..
صبور باشید.
۱۱.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.