فیک(سرنوشت ) پارت ۵۳
فیک(سرنوشت ) پارت ۵۳
آلیس ویو
آلیس: پس یعنی هرچه بخاد و میتونه داشته باشه.
هلنا: اوهوم.
آلیس: حتی وارث خانواده رو؟؟
هلنا: متاسفانه آره...خب من و تهیونگ که نمیتونیم بابا مامان بشیم و تو جونگ کوک...
آلیس: یچیزی میگم نخندی هااا
هلنا: باشه بگو نمیخندم.
آلیس: کسی با یک رابطه باردار میشه
هلنا: ها؟؟
آلیس: ببین منو جونگ کوک دیشب خیلی مست بودیم و ...خب دیگه نمیتونم بگم
هلنا: رابطه داشتین؟
آلیس: خب آره دیگه اما همش تقصیر اون جونگ کوک بود
هلنا: نمیدونم...فقط باید صبر کرد که اتفاقی میوفته و یا نه
آلیس: اگه من باردار بشم یعنی باید بچه مو به اونا بدم
هلنا: نه نه اینجوری نمیشه اونا دارن باهاشون حرف میزنه مطمئنم نظرشون عوض میشه.
آلیس: اگه نظرشون عوض نشد
هلنا: ببین این اتفاق هیچوقت نمیوفته..مطمئن باش..بزار صحبت ها تموم بشه..
آلیس: من میترسم..
هلنا: ترس نداره..ما کنارتم..و اینکه ممکنه مامان بزرگ و خبر کنن اون بهترین تصمیم و میگیره.
آلیس: مامان بزرگ؟؟
هلنا: آره دیگه..مامان بزرگ کوک و تهیونگ...
آلیس: چرا هر روز به خانواده شون یکی اضافه میشه
هلنا خندید و در جوابم گفت
هلنا: بابا تهیونگ و کوک تک فرزنده...باباشو وقتی بچه بود از دست میده تو یکی از شبا دشمنا به قصر حمله میکنن و تو اون حمله شاه میمیره که میشه بابا بزرگ تهیونگ و کوک بابا کوک اون موقع بیشتر از ۱۵ سالش نبود که قدرت رو به دست میگیره..و زمانیکه ۲۰ سالش میشه ازدواج میکنه با دختری از خاندان چویی..۳ سال بعد ازدواج شون تهیونگ اولین شاهزاده به دنیا میاد و ۴ سال بعد تولد تهیونگ کوک دومین شاهزاده به دنیا میاد.
موقع که تهیونگ ۱۴ سالش میشه و کوک ۱۰ سالش مامانش ولشون میکنه...که از اون بعد واسه خیانت کلا خاندان چویی از قدرت برکنار میشه.
و بعدی اون بزرگ کردن این دو شاهزاده به دست مامان بزرگ میوفته..و موقع که تهیونگ ۲۶ سالش میشه با دختری از خاندان لی یعنی من ازدواج میکنه..و خب بابا و مامان بزرگ اینا سالهاست که منتظر وارث بودن..و بابا میدونه که من نمیتونم باردار بشم اما مامان بزرگ نمیدونه و هر باری که ازمون میپرسه یه بهونه میاریم که این مارو خسته کرده اما نمیشه کارش کرد
آلیس: خب یه سؤال مامان بزرگ چرا تو مراسم ازدواج نبود..
هلنا: چون نمیدونه
آلیس: نمیدونه؟؟
هلنا: آره..مطمئنم تا الان خبر شده..اما موقع ازدواج بابا چون واسه انتقام تصمیم گرفت که تو عروسش بشی..خاست مامان بزرگ خبر نشه..چون شاید شاید ممکن بود این اتفاق نمیافتاد یعنی ممکن بود شما دوتا ازدواج نکنین..
آلیس: گیج شدم و اصلا هیچی نفهميدم
هلنا دستشو روی شونم گذاشت و در ادامه حرفش گفت
هلنا: اشکالی نداره خودتو درگیر این حرفا نکن..بزار بزرگترا تصمیم بگیرند.
آلیس: باش...مرسی..
هلنا سینی غذا رو برداشت و بلند شد و گفت
هلنا: خب پس منم برم دیگه...
بدون حرفی رفت بیرون و دوباره من موندم و این تنهایی.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
آلیس ویو
آلیس: پس یعنی هرچه بخاد و میتونه داشته باشه.
هلنا: اوهوم.
آلیس: حتی وارث خانواده رو؟؟
هلنا: متاسفانه آره...خب من و تهیونگ که نمیتونیم بابا مامان بشیم و تو جونگ کوک...
آلیس: یچیزی میگم نخندی هااا
هلنا: باشه بگو نمیخندم.
آلیس: کسی با یک رابطه باردار میشه
هلنا: ها؟؟
آلیس: ببین منو جونگ کوک دیشب خیلی مست بودیم و ...خب دیگه نمیتونم بگم
هلنا: رابطه داشتین؟
آلیس: خب آره دیگه اما همش تقصیر اون جونگ کوک بود
هلنا: نمیدونم...فقط باید صبر کرد که اتفاقی میوفته و یا نه
آلیس: اگه من باردار بشم یعنی باید بچه مو به اونا بدم
هلنا: نه نه اینجوری نمیشه اونا دارن باهاشون حرف میزنه مطمئنم نظرشون عوض میشه.
آلیس: اگه نظرشون عوض نشد
هلنا: ببین این اتفاق هیچوقت نمیوفته..مطمئن باش..بزار صحبت ها تموم بشه..
آلیس: من میترسم..
هلنا: ترس نداره..ما کنارتم..و اینکه ممکنه مامان بزرگ و خبر کنن اون بهترین تصمیم و میگیره.
آلیس: مامان بزرگ؟؟
هلنا: آره دیگه..مامان بزرگ کوک و تهیونگ...
آلیس: چرا هر روز به خانواده شون یکی اضافه میشه
هلنا خندید و در جوابم گفت
هلنا: بابا تهیونگ و کوک تک فرزنده...باباشو وقتی بچه بود از دست میده تو یکی از شبا دشمنا به قصر حمله میکنن و تو اون حمله شاه میمیره که میشه بابا بزرگ تهیونگ و کوک بابا کوک اون موقع بیشتر از ۱۵ سالش نبود که قدرت رو به دست میگیره..و زمانیکه ۲۰ سالش میشه ازدواج میکنه با دختری از خاندان چویی..۳ سال بعد ازدواج شون تهیونگ اولین شاهزاده به دنیا میاد و ۴ سال بعد تولد تهیونگ کوک دومین شاهزاده به دنیا میاد.
موقع که تهیونگ ۱۴ سالش میشه و کوک ۱۰ سالش مامانش ولشون میکنه...که از اون بعد واسه خیانت کلا خاندان چویی از قدرت برکنار میشه.
و بعدی اون بزرگ کردن این دو شاهزاده به دست مامان بزرگ میوفته..و موقع که تهیونگ ۲۶ سالش میشه با دختری از خاندان لی یعنی من ازدواج میکنه..و خب بابا و مامان بزرگ اینا سالهاست که منتظر وارث بودن..و بابا میدونه که من نمیتونم باردار بشم اما مامان بزرگ نمیدونه و هر باری که ازمون میپرسه یه بهونه میاریم که این مارو خسته کرده اما نمیشه کارش کرد
آلیس: خب یه سؤال مامان بزرگ چرا تو مراسم ازدواج نبود..
هلنا: چون نمیدونه
آلیس: نمیدونه؟؟
هلنا: آره..مطمئنم تا الان خبر شده..اما موقع ازدواج بابا چون واسه انتقام تصمیم گرفت که تو عروسش بشی..خاست مامان بزرگ خبر نشه..چون شاید شاید ممکن بود این اتفاق نمیافتاد یعنی ممکن بود شما دوتا ازدواج نکنین..
آلیس: گیج شدم و اصلا هیچی نفهميدم
هلنا دستشو روی شونم گذاشت و در ادامه حرفش گفت
هلنا: اشکالی نداره خودتو درگیر این حرفا نکن..بزار بزرگترا تصمیم بگیرند.
آلیس: باش...مرسی..
هلنا سینی غذا رو برداشت و بلند شد و گفت
هلنا: خب پس منم برم دیگه...
بدون حرفی رفت بیرون و دوباره من موندم و این تنهایی.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
۱۲.۴k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.