پارت یازدهم
پارت_یازدهم
*(ویو جیمین) *
یونا رو دیدم. نفرت کله سلول های بدنمو گرفته بود. ازت متنفرم یونا.
یونا:عشقم.. قراره کی عروسی کنیم
جیمین :خفشو.
یونا:چی میگی جیمین این بی احترامی ها برای چی عزیزم ناراحتی از دستم؟
جیمین:بعدا باهم صحبت میکنیم الان خستم
یونا :چشم جیمین جونم هرموقعه حالت خوب شد بیا تا باهم صحبت کنیم.
از بقلش رفتم. خسته بودم نه از کارم از این زندگی سخت. جدی جدی خسته بودم.
*(ویو ا/ت) *
به انتخاب مامانم یک خونه ی استخر داره بزرگ که اینه اعمارت بود خریدیم.
ولی من اصلا ذوق نداشتم چون قلبم هنوز پیش جیمین بود.
وسایل خونه کاملا تشکیل شد لباسای مارک دارد و اینا خریدیم...
ولی من دلم واسه ی اون خونه.. غذاهاش... لباساش تنگ شده بود.
کاشکی یونا رو بفهمن که آدم بدیه.
داشتیم کار میکردیم که یهو مامان اومد کنارم و گفت
ا/م:دخترم امروز شام دعوتیم توسط خانواده ی پارک ها
ا/ت:ولی من اصلا آمادگی ندارم با اون ها رو به رو شم
ا/م:خواهش میکنم ا/ت به فکر آبروی خودت باش
با تمام سختی ها قبول کردم
*(شب آن روز) *
تقریبا آماده بودم یک لباس خیلی شیک سیاه با یک میکاپ قشنگ و موهای لخت آماده شده بودم. عطر مورده علاقمو زدم. گوشواره های پروانه ایی طوسی مو انداختم.
از اون رو به اون رو شدم. مامانم رو دیدم که از پله ها داشت میومد پایین
ا/ت:مامان بخدا نمیشناسم انقدر خوشگل بودی
ا/م:یعنی قبلا خوشگل نبودم؟
ا/ت:خوشگل بودی خوشگل تر شدی
ا/م:الهی من فدات شم تو هم خوشگل شدی
ماشین شخصیمون اومد و سفارش شدیم. باورم نمیشد یک روزی پدربزرگم بمیره و اینقدر ارث داشته باشه. ولی بازم من تا 1 هفته بخاطر بابا بزرگم از اتاق بیرون نمیومدم چون خیلی دوست داشتم.
بالاخره رسیدیم. با قدم های راست واردشدم.
جیمین رو دیدم خیلی خوشتیپ شده بود و مثل اینکه یونا نبود و فقط سولی و جیمین آقای پارک و خانم پارک بودن
نشستیم مشغول صحبت شدیم
ت/م:خب ا/ت جان اون روز عصبانی بودی نتونستیم صحبت کنیم. میای آشتی کنیم.
ا/ت:من بچه نیستم که قهر کنم خانم پارک فقط عصبانی بودم.
باز دوباره مادر دختر شدیم ولی هیچ توجه ایی به جیمین نداشتم.
پ/م:ا/ت دخترم چرا از خونمون رفتی
ا/ت:بخاطر موضوعی و من دیگه به عنوان خدمتکار نبودم اونجا چون کاملا همچی نرماله
جیمین تلفنش زنگ خورد مثل اینکه یونا بود
داشتم میشنیدم چی میگغتن
یونا:من دارم با ماشین میام اونجا
جیمین :گفتم نیا
یونا:تا تو با اون دختره تنها باشی هان؟؟؟؟
جیمین :یونا آبروی منو نبر
یونا:الان میام اونجا صبر کن فقط
وقطع کرد که سولی گفت
سولی:جیمین چیزی شده؟
جیمین :نه آبجی جون یونا هم داره میاد فقط
سولی:اینو کم داشتیم
پ/م:سولی خواهشا بس کن
ا/ت:سولی چیزی نگفت بلکه حق گفت
سولی بهم لبخند ملایمی زد ولی آقای پارک اخم کرد.
دستم
*(ویو جیمین) *
یونا رو دیدم. نفرت کله سلول های بدنمو گرفته بود. ازت متنفرم یونا.
یونا:عشقم.. قراره کی عروسی کنیم
جیمین :خفشو.
یونا:چی میگی جیمین این بی احترامی ها برای چی عزیزم ناراحتی از دستم؟
جیمین:بعدا باهم صحبت میکنیم الان خستم
یونا :چشم جیمین جونم هرموقعه حالت خوب شد بیا تا باهم صحبت کنیم.
از بقلش رفتم. خسته بودم نه از کارم از این زندگی سخت. جدی جدی خسته بودم.
*(ویو ا/ت) *
به انتخاب مامانم یک خونه ی استخر داره بزرگ که اینه اعمارت بود خریدیم.
ولی من اصلا ذوق نداشتم چون قلبم هنوز پیش جیمین بود.
وسایل خونه کاملا تشکیل شد لباسای مارک دارد و اینا خریدیم...
ولی من دلم واسه ی اون خونه.. غذاهاش... لباساش تنگ شده بود.
کاشکی یونا رو بفهمن که آدم بدیه.
داشتیم کار میکردیم که یهو مامان اومد کنارم و گفت
ا/م:دخترم امروز شام دعوتیم توسط خانواده ی پارک ها
ا/ت:ولی من اصلا آمادگی ندارم با اون ها رو به رو شم
ا/م:خواهش میکنم ا/ت به فکر آبروی خودت باش
با تمام سختی ها قبول کردم
*(شب آن روز) *
تقریبا آماده بودم یک لباس خیلی شیک سیاه با یک میکاپ قشنگ و موهای لخت آماده شده بودم. عطر مورده علاقمو زدم. گوشواره های پروانه ایی طوسی مو انداختم.
از اون رو به اون رو شدم. مامانم رو دیدم که از پله ها داشت میومد پایین
ا/ت:مامان بخدا نمیشناسم انقدر خوشگل بودی
ا/م:یعنی قبلا خوشگل نبودم؟
ا/ت:خوشگل بودی خوشگل تر شدی
ا/م:الهی من فدات شم تو هم خوشگل شدی
ماشین شخصیمون اومد و سفارش شدیم. باورم نمیشد یک روزی پدربزرگم بمیره و اینقدر ارث داشته باشه. ولی بازم من تا 1 هفته بخاطر بابا بزرگم از اتاق بیرون نمیومدم چون خیلی دوست داشتم.
بالاخره رسیدیم. با قدم های راست واردشدم.
جیمین رو دیدم خیلی خوشتیپ شده بود و مثل اینکه یونا نبود و فقط سولی و جیمین آقای پارک و خانم پارک بودن
نشستیم مشغول صحبت شدیم
ت/م:خب ا/ت جان اون روز عصبانی بودی نتونستیم صحبت کنیم. میای آشتی کنیم.
ا/ت:من بچه نیستم که قهر کنم خانم پارک فقط عصبانی بودم.
باز دوباره مادر دختر شدیم ولی هیچ توجه ایی به جیمین نداشتم.
پ/م:ا/ت دخترم چرا از خونمون رفتی
ا/ت:بخاطر موضوعی و من دیگه به عنوان خدمتکار نبودم اونجا چون کاملا همچی نرماله
جیمین تلفنش زنگ خورد مثل اینکه یونا بود
داشتم میشنیدم چی میگغتن
یونا:من دارم با ماشین میام اونجا
جیمین :گفتم نیا
یونا:تا تو با اون دختره تنها باشی هان؟؟؟؟
جیمین :یونا آبروی منو نبر
یونا:الان میام اونجا صبر کن فقط
وقطع کرد که سولی گفت
سولی:جیمین چیزی شده؟
جیمین :نه آبجی جون یونا هم داره میاد فقط
سولی:اینو کم داشتیم
پ/م:سولی خواهشا بس کن
ا/ت:سولی چیزی نگفت بلکه حق گفت
سولی بهم لبخند ملایمی زد ولی آقای پارک اخم کرد.
دستم
۲.۲k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.