پارت نهم
پارت_نهم
*(ویو جیمین) *
رفتم سراغ یونا که گفت
یونا:جیمین.... من چند مدته که عاشقتم از وقتی پامو گزاشتم تو این عمارت فقط چشمم ترو میدید
جیمین :ولی من نه.. من همیشه ا/ت رو دوست دارم
یونا:قول میدم بهتر از ا/ت برات شم
جیمین:هیچکس نمیتونه جای ا/ت رو واسه ی من پر کنه
یونا:اما..
جیمین:برو
یونا:بزار بهت بگم
جیمین :بهت دستور میدم
وراهش و کشید و رفت.
نگران بودم اگه به بابام میگفت بابای من حتما منو به اون زنیکه میداد.
خدا کنه هیچوقت همچین چیزی رو به بهش نگه....
*(ویو یونا) *
باشه جیمین خان...
با زبون خوش حالیت نشد. چند روز بعد که به بابات بگم اون موقعه متوجه میشی من هرچی بخوام به دست میارم...
مامانم اومد و گفت
م/ی:چیشد دخترم؟
یونا :فعلا قبول نکرد
م/ی:یعنی چی قبول نکرد
یونا:چندروز دیگه به پدرش میگم پدر جیمین منو خیلی دوست داره چون جونشو نجات داد
م/ی :چطوری
*(پرش زمان به عقب و ویو یونا) *
داشتم از خرید به خونه بر میگشتم
کلی دستم خرید بودو حسابی کار داشتم..
تازه باشگاه کاراته هم دیر شده بود. داشتم راه میرفتم که یهو ی مردی رو دیدم که در حال کتک خوردنه و میخوان با اسلح بکشنن
آقای پارک:تمومش کنید... زندتون نمیزارم
تا خواستن ماشه رو بکشن حمله کردم و ماشه رو از دستش کشیدم بیرون.
همشون یک کتک حسابی زدم ( چون کاراته میرفت).
اون مردو از این حالت نجات دادم که گفت
آقای پارک:ازتون واقعا سپاس گزارم شما جونه منو نجات داد
یونا:من که کاری نکردم
آقای پارک:میای توی عمارت من کار کنی؟ دستمزد خوبی میدم بهت
یونا :با کمال میل
*(ویو حال) *
خلاصه اینجوری شد که جونشو نجات دادم
م/ی:آفرین به دختر باهوشه من پس خوب تو دل برو شدی
یونا:بالاخره به مادر عزیزم رفتم
و همو بقل کردیم
چند روز بعد...
*(ویو ا/ت) *
دیگه وقتش رسیده بود...
وقت ثابت کردنم به جیمین...
عشقم رو میخواستم ثابت کنم...
رفتم تا باهاش صحبت کنم ولی نبود تا صدایی از دفتر بابای جیمین شنیدم که با جیمین داشتن صحبت میکردن
*(ویو جیمین) *
بابام خواسته بود بیام تا باهاش صحبت کنم نمیدونستم درباره ی چی و کی.
جیمین:بابا بگو چیکارم داشتی
م/پ:پسرم برای حفظ آبروی خانوادمون و به صلاح من.. ام.. راستیش..
جیمین:بابا بگو چیشده
م/پ:جیمین تو باید با یونا ازدواج کنی
جیمین:چی داری میگی بابا؟ شوخیه؟ داره شوخی میکنی؟؟؟ (تن صدا بالا رفت)
م/پ:پسرم. من اگه تو با یونا ازدواج نکنی اتفاق بدی میوفته.. من کاره اشتباهی کردم.. اگه اونا چیزی بگن من نابودم.. التماست میکنم بخاطر پدرت
جیمین:ولی بابا خودت خوب میدونی من کیو دوست داری
م/پ:خواهش میکنم پسر التماست میکنم
با تمام سختی قبول کردم.
قلبم، روحم، جسمم درد میکرد...
*(ویو ا/ت) *
نفسم بریده شد.. نفس نمیتونستم درست بکشم.. حالم بد شدو...
پارت بعدم میفرستم
*(ویو جیمین) *
رفتم سراغ یونا که گفت
یونا:جیمین.... من چند مدته که عاشقتم از وقتی پامو گزاشتم تو این عمارت فقط چشمم ترو میدید
جیمین :ولی من نه.. من همیشه ا/ت رو دوست دارم
یونا:قول میدم بهتر از ا/ت برات شم
جیمین:هیچکس نمیتونه جای ا/ت رو واسه ی من پر کنه
یونا:اما..
جیمین:برو
یونا:بزار بهت بگم
جیمین :بهت دستور میدم
وراهش و کشید و رفت.
نگران بودم اگه به بابام میگفت بابای من حتما منو به اون زنیکه میداد.
خدا کنه هیچوقت همچین چیزی رو به بهش نگه....
*(ویو یونا) *
باشه جیمین خان...
با زبون خوش حالیت نشد. چند روز بعد که به بابات بگم اون موقعه متوجه میشی من هرچی بخوام به دست میارم...
مامانم اومد و گفت
م/ی:چیشد دخترم؟
یونا :فعلا قبول نکرد
م/ی:یعنی چی قبول نکرد
یونا:چندروز دیگه به پدرش میگم پدر جیمین منو خیلی دوست داره چون جونشو نجات داد
م/ی :چطوری
*(پرش زمان به عقب و ویو یونا) *
داشتم از خرید به خونه بر میگشتم
کلی دستم خرید بودو حسابی کار داشتم..
تازه باشگاه کاراته هم دیر شده بود. داشتم راه میرفتم که یهو ی مردی رو دیدم که در حال کتک خوردنه و میخوان با اسلح بکشنن
آقای پارک:تمومش کنید... زندتون نمیزارم
تا خواستن ماشه رو بکشن حمله کردم و ماشه رو از دستش کشیدم بیرون.
همشون یک کتک حسابی زدم ( چون کاراته میرفت).
اون مردو از این حالت نجات دادم که گفت
آقای پارک:ازتون واقعا سپاس گزارم شما جونه منو نجات داد
یونا:من که کاری نکردم
آقای پارک:میای توی عمارت من کار کنی؟ دستمزد خوبی میدم بهت
یونا :با کمال میل
*(ویو حال) *
خلاصه اینجوری شد که جونشو نجات دادم
م/ی:آفرین به دختر باهوشه من پس خوب تو دل برو شدی
یونا:بالاخره به مادر عزیزم رفتم
و همو بقل کردیم
چند روز بعد...
*(ویو ا/ت) *
دیگه وقتش رسیده بود...
وقت ثابت کردنم به جیمین...
عشقم رو میخواستم ثابت کنم...
رفتم تا باهاش صحبت کنم ولی نبود تا صدایی از دفتر بابای جیمین شنیدم که با جیمین داشتن صحبت میکردن
*(ویو جیمین) *
بابام خواسته بود بیام تا باهاش صحبت کنم نمیدونستم درباره ی چی و کی.
جیمین:بابا بگو چیکارم داشتی
م/پ:پسرم برای حفظ آبروی خانوادمون و به صلاح من.. ام.. راستیش..
جیمین:بابا بگو چیشده
م/پ:جیمین تو باید با یونا ازدواج کنی
جیمین:چی داری میگی بابا؟ شوخیه؟ داره شوخی میکنی؟؟؟ (تن صدا بالا رفت)
م/پ:پسرم. من اگه تو با یونا ازدواج نکنی اتفاق بدی میوفته.. من کاره اشتباهی کردم.. اگه اونا چیزی بگن من نابودم.. التماست میکنم بخاطر پدرت
جیمین:ولی بابا خودت خوب میدونی من کیو دوست داری
م/پ:خواهش میکنم پسر التماست میکنم
با تمام سختی قبول کردم.
قلبم، روحم، جسمم درد میکرد...
*(ویو ا/ت) *
نفسم بریده شد.. نفس نمیتونستم درست بکشم.. حالم بد شدو...
پارت بعدم میفرستم
۱.۵k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.