فیک کوک، پارت۳۰
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۳۰
*فردا صبح*
آروم لای پلکامو باز کردم....با یاد آوری دیروز لبخندی زدم..
نور آفتاب چشمامو میزد..
احساس عجیبی داشتم...احساس میکنم قلبم دیگه واقعا مصمم شده یعنی میتونم بهش اعتراف کنم...؟
حرفای دیروزش ، با اینکه مستی توش موج میزد اما برای قلب نفهم من ، یه دلخوشی بود...
رو به قلبم:
نکنه واقعا باورت نشده...؟ میتونی دست از احمق بودن برداری؟دیروز جونگکوک فقط یه مست کیوت بود که نمیفهمید چی میگه،،،
از اتاق خارج شدم، که جونگ کوک رو توی آشپزخونه دیدم...
سرشو رو بین دستاش گرفته بود...
+جونگ کوک خوبی..؟
_اه...نه سرم خیلی درد میکنه...
دوباره یاد وقایع دیروز افتادم
لبخندی به کیوتیش زدم
البته با فکر به اینکه خودش حتی روحشم خبر نداره که دیروز چی به من گفته لبخندم گشاد تر شد...
+معلومه...با اون حجم ویسکی ای که تو دیروز خوردی اینکه زنده ای عجیبه...
از کابینت قرصی درآوردم...
+ بیا...
سرشو اورد بالا که تونستم چشماش رو ببینم...تو هر لحظه که میبینمش یاد حرفاش میوفتم،
اما حالت چشماش با دیروز خیلی فرق داشت، دیروز چشماش میدرخشید، یعنی این درخشش از چی بوده...؟
سرمو تکون دادم...بس کن دیگه
رفت روی کاناپه دراز کشید...
بعد از مدتی با صدای نسبتا بلندی گفت
_ اه...دردش چرا نمیخوابه...
از درد ضربه های محکمی به پیشونیش میزد...
یعنی انقدر تحملش کمه که از درد کنترلش رو از دست داده؟...
گوشه ی کاناپه کنارش نشستم
+اروم باش...قرص تا نیم ساعت دیگه اثر میکنه...
سرش رو گذاشت روی پام...
چشماش رو بسته بود و من آزاد بودم تا هر چقدر میخوام از زیبایی های صورتش لذت ببرم...
+میخوای سرتو ماساژ بدم...
زیرلب اوهوم آرومی گفت...
دستام آروم روی شقیقه هاش حرکت میکرد...میتونستم لرزش خفیف دستام رو حس کنم....
سکوت کل خانه رو فرا گرفته بود و من از هجوم افکارم در امان نبودم...
قلبم محکم تو سینه میکوبید...چیزی بیشتر از لمس صورتش میخواست...
باید مواظب میبودم تا دستام به سمت موهای پریشونش منحرف نشه...موهایی که به طور خواستنی ای روی پیشونیش پخش شده بود...اه خدای من
دیگه داشتم از این احساسات تکراری و پوچ خسته میشدم...
من نمیفهمم این قلب من واقعا چی میخواد!...
اصلا شاید تمام این مدت این عشق یهطرفه بوده باشه...
عصبی شدم ، احساس حقارت میکردم از اینکه تو هر لحظه از زندگیم دارم به اون فکر میکنم....
تصمیم گرفتم برم ، هر لحظه بیشتر اینجا بشینم ، بیشتر دل میبازم
سراسیمه و عصبی دستام رو کشیدم
+ببین...اینطوری سردردت بهتر نمیش...
که مچ دستم توی هوا و بین دستای قدرتمند اون قفل شد...
متعجب شدم
چشماش رو باز کرد و من فهمیدم تمام این احساساتی که در عرض این چند دقیقه داشتم مال زمانی بوده که فقط چشماش رو بسته اما حالا...نگاه کردن توی چشماش اجازه نمیداد که توی خیالات خودم غرق نشم...دوباره همون احساسات اما اینبار با شدت بیشتر...
_نه همینطوری خوبه...ادامه بده
و بعد با حالت خونسردی دوباره چشماش رو بست..
دوباره بهش خیره شدم...برای صدمین بار قلبم بهم ثابت کرد که عاشقشم...
+اه..منو بدجور وابسته ی خودت کردی جئون...*زیرلب*
#فیککوک
#پارت۳۰
*فردا صبح*
آروم لای پلکامو باز کردم....با یاد آوری دیروز لبخندی زدم..
نور آفتاب چشمامو میزد..
احساس عجیبی داشتم...احساس میکنم قلبم دیگه واقعا مصمم شده یعنی میتونم بهش اعتراف کنم...؟
حرفای دیروزش ، با اینکه مستی توش موج میزد اما برای قلب نفهم من ، یه دلخوشی بود...
رو به قلبم:
نکنه واقعا باورت نشده...؟ میتونی دست از احمق بودن برداری؟دیروز جونگکوک فقط یه مست کیوت بود که نمیفهمید چی میگه،،،
از اتاق خارج شدم، که جونگ کوک رو توی آشپزخونه دیدم...
سرشو رو بین دستاش گرفته بود...
+جونگ کوک خوبی..؟
_اه...نه سرم خیلی درد میکنه...
دوباره یاد وقایع دیروز افتادم
لبخندی به کیوتیش زدم
البته با فکر به اینکه خودش حتی روحشم خبر نداره که دیروز چی به من گفته لبخندم گشاد تر شد...
+معلومه...با اون حجم ویسکی ای که تو دیروز خوردی اینکه زنده ای عجیبه...
از کابینت قرصی درآوردم...
+ بیا...
سرشو اورد بالا که تونستم چشماش رو ببینم...تو هر لحظه که میبینمش یاد حرفاش میوفتم،
اما حالت چشماش با دیروز خیلی فرق داشت، دیروز چشماش میدرخشید، یعنی این درخشش از چی بوده...؟
سرمو تکون دادم...بس کن دیگه
رفت روی کاناپه دراز کشید...
بعد از مدتی با صدای نسبتا بلندی گفت
_ اه...دردش چرا نمیخوابه...
از درد ضربه های محکمی به پیشونیش میزد...
یعنی انقدر تحملش کمه که از درد کنترلش رو از دست داده؟...
گوشه ی کاناپه کنارش نشستم
+اروم باش...قرص تا نیم ساعت دیگه اثر میکنه...
سرش رو گذاشت روی پام...
چشماش رو بسته بود و من آزاد بودم تا هر چقدر میخوام از زیبایی های صورتش لذت ببرم...
+میخوای سرتو ماساژ بدم...
زیرلب اوهوم آرومی گفت...
دستام آروم روی شقیقه هاش حرکت میکرد...میتونستم لرزش خفیف دستام رو حس کنم....
سکوت کل خانه رو فرا گرفته بود و من از هجوم افکارم در امان نبودم...
قلبم محکم تو سینه میکوبید...چیزی بیشتر از لمس صورتش میخواست...
باید مواظب میبودم تا دستام به سمت موهای پریشونش منحرف نشه...موهایی که به طور خواستنی ای روی پیشونیش پخش شده بود...اه خدای من
دیگه داشتم از این احساسات تکراری و پوچ خسته میشدم...
من نمیفهمم این قلب من واقعا چی میخواد!...
اصلا شاید تمام این مدت این عشق یهطرفه بوده باشه...
عصبی شدم ، احساس حقارت میکردم از اینکه تو هر لحظه از زندگیم دارم به اون فکر میکنم....
تصمیم گرفتم برم ، هر لحظه بیشتر اینجا بشینم ، بیشتر دل میبازم
سراسیمه و عصبی دستام رو کشیدم
+ببین...اینطوری سردردت بهتر نمیش...
که مچ دستم توی هوا و بین دستای قدرتمند اون قفل شد...
متعجب شدم
چشماش رو باز کرد و من فهمیدم تمام این احساساتی که در عرض این چند دقیقه داشتم مال زمانی بوده که فقط چشماش رو بسته اما حالا...نگاه کردن توی چشماش اجازه نمیداد که توی خیالات خودم غرق نشم...دوباره همون احساسات اما اینبار با شدت بیشتر...
_نه همینطوری خوبه...ادامه بده
و بعد با حالت خونسردی دوباره چشماش رو بست..
دوباره بهش خیره شدم...برای صدمین بار قلبم بهم ثابت کرد که عاشقشم...
+اه..منو بدجور وابسته ی خودت کردی جئون...*زیرلب*
۲.۴k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.