فیک کوک،پارت ۲۸
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۲۸
و بعد از مغازه اومد بیرون...
من که از این خرید یهویی تعجب کرده بودم...
دنبال جونگ کوک از مغازه دویدم بیرون...
بیخیال پلاستیک خرید ها رو روی دوشش گذاشته بود و داشت از پاساژ میرفت بیرون...
+هی...چند لحظه صبر کن منم بهت برسم...
حرفی نزد
+چرا انقدر غیر قابل پیش بینی هستی...اصلا نظر منم پرسیدی که از لباس ست خوشم میاد یا نه...یا اصلا از رنگش.؟.
برگشت طرف من
_ واقعا...اما لباساش قشنگه که...*لبخند شیطون*
پوکر نگاش کردم...
چشمکی بهم زد و پاتند کرد که بره...
اما من لحظه ای وایسادم...
چطور میتونه انقدر کیوت چشمک بزنه...به حال خودم خندیدم
داشتم خودمو گول میزدم
من که از اولم از این خرید ناراضی نبودم...تازه از خدامه..
_
جلوی بار از ماشین پیاده شدیم...
تو این لباسای کاپلی خیلی کیوت شده بودیم....هرچند که اون هر چی بپوشه بهش میاد ولی این دفعه از قبل هم خوردنی تر شده بود...
اما درست زمانی که میخواستم پام بزارم تو...حالت جدی و ترسناکی به خودش گرفت
دستش رو به طرفم دراز کرد
_ تو تمام مدت دستم رو میگیری و از کنارم جُم نمیخوری...فهمیدی...
خندیدم
یعنی واقعا الان نگران من شده بود...
+نترس...من مواظب خودم هستم..
_همین که گفتم*جدی*
رفتیم داخل
میا اومد طرفم...
میا: یاااا ا.ت چند وقتی میشه که ندیدمت...خیلی خوشحالم که اومدی
+سلام منم خیلی دلم برات تنگ شده بود
بعد از من نگاهی به جونگ کوک انداخت...
خندید
میا: هی دختر ، نگفتی بودی که رل زدی..*لحن شیطون*
ترسیدم
این دومین باریه که در روز ما رو کاپل خطاب میکنن یا فکر میکنن که با همیم...من...من واقعا امیدوارم یه روزی شجاعتش رو پیدا کنم که بهش بگم...اما الان میترسم که اون ناراحت بشه..
میا: معرفی نمیکنی این آقای خوشتیپو...
تا خواستم چیزی بگم و بهش توضیح بدم
جونگ کوک گفت
_خوشبختم، جونگکوک هستم...درست متوجه شدید ا.ت دوست دخترمه
با چشمایی که سعی کرده بودم تا تعجب رو درونش پنهان کنم بهش نگاه کردم
اما نگاه اون خیلی آروم بود .... لبخند ملیحی به من زد
وقتی منو دوست دخترش معرفی کرد،...تو یه لحظه انگار قلبم دیگه توی بدنم نبود، نمیدونم قلبم چرا باید یه حرف ساده رو که کوک فقط همینطوری زده ، انقدر جدی بگیره،
تصور این که دیگه لازم نیست بهش پنهانی عشق بورزم هم قشنگه چه برسه به واقعیت...
رفتیم گوشه ای نشستیم...
به جونگ کوک نگاه کردم...صورتش نشون نمیداد اما احساس کردم خوشحاله...نمیدونم چرا شاید به خاطر اینه که از اینجا خوشش اومده
چند ساعتی مشغول حرف زدن با اون بودم....
میتونستم ساعت ها نگاش کنم بدون اینکه ذره ای خسته بشم..
میا اومد و محفل دونفره مون رو خراب کرد....
میا: بسه انقدر نگاش نکنه...دو دقیقه هم بیا پیش ما باش
با بی میلی رفتم پیش میا و چند دقیقه ای رو با اون گذروندم...
البته کار خوبی کردم چون دیگه کم کم داشت ضایع میشد...
بدون اینکه حتی بفهمم میا چی میگه ، فقط سرمو تکون میدادم
اما بالاخره تونستم در برم و خواستم برگردم پیش جونگ کوک...
که دیدم یه دختره که هرزگی از سر و روش میبارید ، رفته کنارش نشسته و خودشو هی به جونگ کوک میماله...
در حالت عادی از این جور دخترا اصلا خوشم نمیومد چه برسه به الان که پای جونگ کوک وسطه...
توی لحظه کنترلم از دستم خارج شد...
درسته جونگ کوک خودش هنوز نمیدونه اما اون فقط ماله منه،..
رفتم سمتش
خنده ی عصبی ای کردم
+عزیزم شما اگه لباس نمی پوشیدی که سنگین تر بودی...
دختره برگشت طرف من
دختره: به توچه....
+متاسفم ولی جای بدی رو برای هرزگی انتخاب کردی...
صداش رو نازک کرد و با عشوه ی حال بهم زنی رو به جونگ کوک گفت
دختره: ببین با من چطوری حرف میزنه....یه چیزی بهش بگو ددی
وقتی کلمه ی ددی رو از دهن اون دختره شنیدم، اونم رو به کسی که فقط باید برای من باشه...دیگه نفهمیدم دارم چکار میکنم...
بطری ویسکی رو برداشتم و کوبیدم روی سرش
که بطری روی سرش خرد شد...
فریاد بلندی کشیدم
+بهتره که تا جونتو از دست ندادی گمشی بری....این آقا فقط برای منهههه
دختره با سر و صورت خونی پاشد رفت...
منم خیلی ریلکس دوباره نشستم سرجام ، انگار که اتفاقی نیوفتاده که با صورت متعجب جونگ کوک که تمام این مدت ساکت بود مواجه شدم...
نگاهی از سر تا پایین بهم انداخت
_نمیدونستم از این کار ها هم بلدی
بعدش ادامو درآورد
_ این آقا فقط برای منهههه
خندید
پوزخندی زدم...
+چند دقیقه پیش تو ادعای مالکیت کردی ، الانم نوبت من بود...
بالاخره جلوی میا باید نقشم خوب بازی کنم
پارت جدید ، بالاخره بعد مدت ها❤
#فیککوک
#پارت۲۸
و بعد از مغازه اومد بیرون...
من که از این خرید یهویی تعجب کرده بودم...
دنبال جونگ کوک از مغازه دویدم بیرون...
بیخیال پلاستیک خرید ها رو روی دوشش گذاشته بود و داشت از پاساژ میرفت بیرون...
+هی...چند لحظه صبر کن منم بهت برسم...
حرفی نزد
+چرا انقدر غیر قابل پیش بینی هستی...اصلا نظر منم پرسیدی که از لباس ست خوشم میاد یا نه...یا اصلا از رنگش.؟.
برگشت طرف من
_ واقعا...اما لباساش قشنگه که...*لبخند شیطون*
پوکر نگاش کردم...
چشمکی بهم زد و پاتند کرد که بره...
اما من لحظه ای وایسادم...
چطور میتونه انقدر کیوت چشمک بزنه...به حال خودم خندیدم
داشتم خودمو گول میزدم
من که از اولم از این خرید ناراضی نبودم...تازه از خدامه..
_
جلوی بار از ماشین پیاده شدیم...
تو این لباسای کاپلی خیلی کیوت شده بودیم....هرچند که اون هر چی بپوشه بهش میاد ولی این دفعه از قبل هم خوردنی تر شده بود...
اما درست زمانی که میخواستم پام بزارم تو...حالت جدی و ترسناکی به خودش گرفت
دستش رو به طرفم دراز کرد
_ تو تمام مدت دستم رو میگیری و از کنارم جُم نمیخوری...فهمیدی...
خندیدم
یعنی واقعا الان نگران من شده بود...
+نترس...من مواظب خودم هستم..
_همین که گفتم*جدی*
رفتیم داخل
میا اومد طرفم...
میا: یاااا ا.ت چند وقتی میشه که ندیدمت...خیلی خوشحالم که اومدی
+سلام منم خیلی دلم برات تنگ شده بود
بعد از من نگاهی به جونگ کوک انداخت...
خندید
میا: هی دختر ، نگفتی بودی که رل زدی..*لحن شیطون*
ترسیدم
این دومین باریه که در روز ما رو کاپل خطاب میکنن یا فکر میکنن که با همیم...من...من واقعا امیدوارم یه روزی شجاعتش رو پیدا کنم که بهش بگم...اما الان میترسم که اون ناراحت بشه..
میا: معرفی نمیکنی این آقای خوشتیپو...
تا خواستم چیزی بگم و بهش توضیح بدم
جونگ کوک گفت
_خوشبختم، جونگکوک هستم...درست متوجه شدید ا.ت دوست دخترمه
با چشمایی که سعی کرده بودم تا تعجب رو درونش پنهان کنم بهش نگاه کردم
اما نگاه اون خیلی آروم بود .... لبخند ملیحی به من زد
وقتی منو دوست دخترش معرفی کرد،...تو یه لحظه انگار قلبم دیگه توی بدنم نبود، نمیدونم قلبم چرا باید یه حرف ساده رو که کوک فقط همینطوری زده ، انقدر جدی بگیره،
تصور این که دیگه لازم نیست بهش پنهانی عشق بورزم هم قشنگه چه برسه به واقعیت...
رفتیم گوشه ای نشستیم...
به جونگ کوک نگاه کردم...صورتش نشون نمیداد اما احساس کردم خوشحاله...نمیدونم چرا شاید به خاطر اینه که از اینجا خوشش اومده
چند ساعتی مشغول حرف زدن با اون بودم....
میتونستم ساعت ها نگاش کنم بدون اینکه ذره ای خسته بشم..
میا اومد و محفل دونفره مون رو خراب کرد....
میا: بسه انقدر نگاش نکنه...دو دقیقه هم بیا پیش ما باش
با بی میلی رفتم پیش میا و چند دقیقه ای رو با اون گذروندم...
البته کار خوبی کردم چون دیگه کم کم داشت ضایع میشد...
بدون اینکه حتی بفهمم میا چی میگه ، فقط سرمو تکون میدادم
اما بالاخره تونستم در برم و خواستم برگردم پیش جونگ کوک...
که دیدم یه دختره که هرزگی از سر و روش میبارید ، رفته کنارش نشسته و خودشو هی به جونگ کوک میماله...
در حالت عادی از این جور دخترا اصلا خوشم نمیومد چه برسه به الان که پای جونگ کوک وسطه...
توی لحظه کنترلم از دستم خارج شد...
درسته جونگ کوک خودش هنوز نمیدونه اما اون فقط ماله منه،..
رفتم سمتش
خنده ی عصبی ای کردم
+عزیزم شما اگه لباس نمی پوشیدی که سنگین تر بودی...
دختره برگشت طرف من
دختره: به توچه....
+متاسفم ولی جای بدی رو برای هرزگی انتخاب کردی...
صداش رو نازک کرد و با عشوه ی حال بهم زنی رو به جونگ کوک گفت
دختره: ببین با من چطوری حرف میزنه....یه چیزی بهش بگو ددی
وقتی کلمه ی ددی رو از دهن اون دختره شنیدم، اونم رو به کسی که فقط باید برای من باشه...دیگه نفهمیدم دارم چکار میکنم...
بطری ویسکی رو برداشتم و کوبیدم روی سرش
که بطری روی سرش خرد شد...
فریاد بلندی کشیدم
+بهتره که تا جونتو از دست ندادی گمشی بری....این آقا فقط برای منهههه
دختره با سر و صورت خونی پاشد رفت...
منم خیلی ریلکس دوباره نشستم سرجام ، انگار که اتفاقی نیوفتاده که با صورت متعجب جونگ کوک که تمام این مدت ساکت بود مواجه شدم...
نگاهی از سر تا پایین بهم انداخت
_نمیدونستم از این کار ها هم بلدی
بعدش ادامو درآورد
_ این آقا فقط برای منهههه
خندید
پوزخندی زدم...
+چند دقیقه پیش تو ادعای مالکیت کردی ، الانم نوبت من بود...
بالاخره جلوی میا باید نقشم خوب بازی کنم
پارت جدید ، بالاخره بعد مدت ها❤
۳.۷k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.