پارت اخر
پارت اخر
(عشق حقیقی)
ویو تهیونگ
دیدم ات نیستش رفتم ببینم کجا هست
داشتم میگشتم دیدم داخل ی اتاقی صدای ات میاد رفت طرف اتاق دیدم پسره سعی داره لباس ات رو در کنه اعصابم خرد شد
رفتم داخل و با یکی از گل دون های اونجا زدم تویی سرش ات پرید بغلم وقتی امد بغلم احساس خوبی داشتم و بعد رفتیم بیرون به ات اب دادم هنوز داشت گریه میکرد گرفتمش تو بغلم
+نگران نباش ات من پیشتم
-هق هق ولم نکن هق هق
+باشه باشه اروم باش
تویی بغلم از گریه کردن خوابش برد
بردمش خونه گذاشتمش داخل اتاقش خودم رفتم اتاقم
پرش زمان به صبح
ویو ات بلند شدم با لباس های مهمونی بودم رفتم لباسمو عوض کردم دیدم اجوشی صدام میزنه
"ات ات
-بله اجوشی
"بیا صحبونه بخور
-چشم
رفتم نشستم دیدم ته داره میاد از پله ها
-صبح بخیر
+صبح توهم بخیر
نشستیم غذا خوردیم
"ته قرار هست که با حنی بری بیرون
+ولی پدر بزرگ من عاشق کسی هستم
"اوو بگو ببینم عروسم کیه
+خب پدر بزرگ من عاشق ات ات هستم
"عالی هست پس عروسی تو و خواهرتو باهام میگیریم
-ات توی شک بود
"ات تو نظرت چیه تو عاشق ته هستی
-خب بهتر راستشو بگم اره
"عالیه پس
پرش زمانی به شب
ات میخواد بره بخوابه ولی ته میاد داخل دست ات رو میگیر میبر با خودش داخل اتاق
و میندازتش روی تخت و لباشو میمکه
و ات هم همرای میکنه همینطورز ادامه میدن بعد از کار دست میکشن داخل بغل هم خوابشون میبره
گوشی :درینگ درینگ
+الو)خابالود)
#ته زود باشین یا ات اماده شید
قرار برای مراسم عروسی خرید کنیم
پرش زمانی به ۴ماه بعد
الان ات و ته باهم ازدواج کردن صاحب ی پسر ی دختر میشن
و لیسا جونگکوکم باهام ازدواج میکنن
و صلحب ی پسر و ی دختر میشن
و به خوبی خوش زندگی میکنن
میدونم مسخره شد ولی ببخشید ☺
(عشق حقیقی)
ویو تهیونگ
دیدم ات نیستش رفتم ببینم کجا هست
داشتم میگشتم دیدم داخل ی اتاقی صدای ات میاد رفت طرف اتاق دیدم پسره سعی داره لباس ات رو در کنه اعصابم خرد شد
رفتم داخل و با یکی از گل دون های اونجا زدم تویی سرش ات پرید بغلم وقتی امد بغلم احساس خوبی داشتم و بعد رفتیم بیرون به ات اب دادم هنوز داشت گریه میکرد گرفتمش تو بغلم
+نگران نباش ات من پیشتم
-هق هق ولم نکن هق هق
+باشه باشه اروم باش
تویی بغلم از گریه کردن خوابش برد
بردمش خونه گذاشتمش داخل اتاقش خودم رفتم اتاقم
پرش زمان به صبح
ویو ات بلند شدم با لباس های مهمونی بودم رفتم لباسمو عوض کردم دیدم اجوشی صدام میزنه
"ات ات
-بله اجوشی
"بیا صحبونه بخور
-چشم
رفتم نشستم دیدم ته داره میاد از پله ها
-صبح بخیر
+صبح توهم بخیر
نشستیم غذا خوردیم
"ته قرار هست که با حنی بری بیرون
+ولی پدر بزرگ من عاشق کسی هستم
"اوو بگو ببینم عروسم کیه
+خب پدر بزرگ من عاشق ات ات هستم
"عالی هست پس عروسی تو و خواهرتو باهام میگیریم
-ات توی شک بود
"ات تو نظرت چیه تو عاشق ته هستی
-خب بهتر راستشو بگم اره
"عالیه پس
پرش زمانی به شب
ات میخواد بره بخوابه ولی ته میاد داخل دست ات رو میگیر میبر با خودش داخل اتاق
و میندازتش روی تخت و لباشو میمکه
و ات هم همرای میکنه همینطورز ادامه میدن بعد از کار دست میکشن داخل بغل هم خوابشون میبره
گوشی :درینگ درینگ
+الو)خابالود)
#ته زود باشین یا ات اماده شید
قرار برای مراسم عروسی خرید کنیم
پرش زمانی به ۴ماه بعد
الان ات و ته باهم ازدواج کردن صاحب ی پسر ی دختر میشن
و لیسا جونگکوکم باهام ازدواج میکنن
و صلحب ی پسر و ی دختر میشن
و به خوبی خوش زندگی میکنن
میدونم مسخره شد ولی ببخشید ☺
۲.۳k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.