رمان
داستان یک آرمی 💜
پارت ۹💜
گفتوگو میه وداهی
داهی:الو سلام خوبی میه؟
میه:آره خوبم ببینم مشکل چیه که زنگ زدی؟
داهی:ببینم تو برای عملیات امروز لباس داری که بپوشی؟
میه: نمیدونم یک لحظه صبر کن ببینم .
دقایقی بعد....
میه: وای نههههههههه.
داهی:ما هم همینطور ما الان داریم آماده میشیم بریم خرید ببینم تو هم میای؟
میه: البته که میام.
داهی:پس ما میایم پیش خونه شما که باهم بریم.
میه:خیلی خب بس فعلا خداحافظ داهی👋
داهی:خداحافظ میه جون👋
ناهی:ببینم میه چی گفت قبول کرد ؟
داهی:آره.
ناهی:خوبه،پس چرا ایستادی بدو بریم لباس بپوشیم بریم خرید دیگه.
داهی:باشه.
ادامه دارد.......
پارت ۹💜
گفتوگو میه وداهی
داهی:الو سلام خوبی میه؟
میه:آره خوبم ببینم مشکل چیه که زنگ زدی؟
داهی:ببینم تو برای عملیات امروز لباس داری که بپوشی؟
میه: نمیدونم یک لحظه صبر کن ببینم .
دقایقی بعد....
میه: وای نههههههههه.
داهی:ما هم همینطور ما الان داریم آماده میشیم بریم خرید ببینم تو هم میای؟
میه: البته که میام.
داهی:پس ما میایم پیش خونه شما که باهم بریم.
میه:خیلی خب بس فعلا خداحافظ داهی👋
داهی:خداحافظ میه جون👋
ناهی:ببینم میه چی گفت قبول کرد ؟
داهی:آره.
ناهی:خوبه،پس چرا ایستادی بدو بریم لباس بپوشیم بریم خرید دیگه.
داهی:باشه.
ادامه دارد.......
۵۲۴
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.