night music P3
•ساعت ١٢ شب•
+اِما بیا بریم خونه.
-اوم.. باشه،اول بیا این وسایلارو ببریم داخل.
+اوکی.
بعد از بردن قفسه های کتاب به داخل کتابفروشی موسیقی شب،فلو چراغ هایی که با رنگ زرد روی تابلوی بالای مغازه بیرون نوشته شده بود "موسیقی شب" خاموش کرد و آویز در که با رنگ قرمز نوشته شده بود(clothes) چرخوند.
اِما رو کرد به فلورا:
-واسه شام چی بخوریم؟
+الان؟ ساعت ١٢ شبه که..
-اشکال نداره.
+نودل؟
-اوم فکر خوبیه.
هر دو باهم از کتابفروشی بیرون اومدن و بعد کمی پیاده روی جلوی مغازه ای ایستادن،اِما داخل مغازه رفت و با چند بسته نودل اومد بیرون.
+اوممم گشنمه..
بعد خریدن نودل ها،از اونجایی که خونشون طبقه بالای کتابفروشی بود دوباره به سمت کتابفروشی راه افتادن؛ وقتی به خونه رسیدن فلورا کلید خونه رو درآورد،در رو باز کرد و وارد خونه شدن.
•نیم ساعت بعد•
روی میز سفید مایل به کرم رنگ که دوتا صندلی به همین رنگ داشت و داخل آشپزخونه ای به متر ۳۷ در ۴٠ بود نشستن که اِما گفت:
-خب بیا نودلارو درست کنیم بریم بخوابیم صبح باید زود بیدارشیم که کلی کار داریم.
بعد از خوردن غذا،اِما و فلورا به همدیگه شب بخیر گفتن و هرکدومشون به سمت اتاق خودشون رفتن.
و این فلورا بود که مثل همیشه قرصای خوابی که این چندسال گذشته یار همیشگیش بود رو خورد و بعد از بخاطر آوردن دوباره گذشته و اون شب نحس،چشماشو محکم بست و سعی کرد که بخوابه.
•صبح روز بعد_کتابفروشی•
_فلو جونممم،بیا پستچی قراردادو آورد،فلووو بیا.
فلو که کلافه شده بود،بی تفاوت به سمت اِما رفت:+باشه بابا داد نزن کله سحری،کر شدم.
_با بزرگترت درست صحبت کناا.
+ همش یه سال بزرگتری.
_چه یه سال چه ده سال،به هرحال ازت بزرگترم باید احترام بزاری.
فلو چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:+باشه مامانبزرگ،حالا قراردادو بده ببینم.
اِما با اخم مصنوعی و خنده داری پاکتی که قرارداد توش بودو بالای سرش گرفت و گفت:_بگو غلط کردم تا بهت بدمش.
فلو که قدش از اِما کوتاه تر بود پرش کوتاهی کرد تا پاکتو بگیره:+کور خوندی مامانبزرگ.
یکبار دیگه پرید ولی اینبار دختر روبه روش جا خالی داد و اگر فلو دستشو روی قفسه ی جلوی در نمیذاشت صددرصد با کله میخورد زمین:+هوی زنیکه اگه میخوردم زمین ضربه مغزی میشدم چی؟حالا این هیچی اگه صورت قشنگم به فنا میرفت چی؟
_ببینم مگه تو مغزم داری که نگرانی بهش ضربه بخوره؟یجوریم میگی صورت قشنگم هرکی ندونه فکر میکنه سیندرلایی راپونزلی چیزیه...
+باشه بابا غلط کردم...
اِما که به هدفش رسیده بود نیشخند رضایتمندانه ای زد و پاکتو به سمت فلو گرفت:_آفرین دیگه از این غلطا نکن...
----------------------
پارت بعد: @iaamaw277
+اِما بیا بریم خونه.
-اوم.. باشه،اول بیا این وسایلارو ببریم داخل.
+اوکی.
بعد از بردن قفسه های کتاب به داخل کتابفروشی موسیقی شب،فلو چراغ هایی که با رنگ زرد روی تابلوی بالای مغازه بیرون نوشته شده بود "موسیقی شب" خاموش کرد و آویز در که با رنگ قرمز نوشته شده بود(clothes) چرخوند.
اِما رو کرد به فلورا:
-واسه شام چی بخوریم؟
+الان؟ ساعت ١٢ شبه که..
-اشکال نداره.
+نودل؟
-اوم فکر خوبیه.
هر دو باهم از کتابفروشی بیرون اومدن و بعد کمی پیاده روی جلوی مغازه ای ایستادن،اِما داخل مغازه رفت و با چند بسته نودل اومد بیرون.
+اوممم گشنمه..
بعد خریدن نودل ها،از اونجایی که خونشون طبقه بالای کتابفروشی بود دوباره به سمت کتابفروشی راه افتادن؛ وقتی به خونه رسیدن فلورا کلید خونه رو درآورد،در رو باز کرد و وارد خونه شدن.
•نیم ساعت بعد•
روی میز سفید مایل به کرم رنگ که دوتا صندلی به همین رنگ داشت و داخل آشپزخونه ای به متر ۳۷ در ۴٠ بود نشستن که اِما گفت:
-خب بیا نودلارو درست کنیم بریم بخوابیم صبح باید زود بیدارشیم که کلی کار داریم.
بعد از خوردن غذا،اِما و فلورا به همدیگه شب بخیر گفتن و هرکدومشون به سمت اتاق خودشون رفتن.
و این فلورا بود که مثل همیشه قرصای خوابی که این چندسال گذشته یار همیشگیش بود رو خورد و بعد از بخاطر آوردن دوباره گذشته و اون شب نحس،چشماشو محکم بست و سعی کرد که بخوابه.
•صبح روز بعد_کتابفروشی•
_فلو جونممم،بیا پستچی قراردادو آورد،فلووو بیا.
فلو که کلافه شده بود،بی تفاوت به سمت اِما رفت:+باشه بابا داد نزن کله سحری،کر شدم.
_با بزرگترت درست صحبت کناا.
+ همش یه سال بزرگتری.
_چه یه سال چه ده سال،به هرحال ازت بزرگترم باید احترام بزاری.
فلو چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:+باشه مامانبزرگ،حالا قراردادو بده ببینم.
اِما با اخم مصنوعی و خنده داری پاکتی که قرارداد توش بودو بالای سرش گرفت و گفت:_بگو غلط کردم تا بهت بدمش.
فلو که قدش از اِما کوتاه تر بود پرش کوتاهی کرد تا پاکتو بگیره:+کور خوندی مامانبزرگ.
یکبار دیگه پرید ولی اینبار دختر روبه روش جا خالی داد و اگر فلو دستشو روی قفسه ی جلوی در نمیذاشت صددرصد با کله میخورد زمین:+هوی زنیکه اگه میخوردم زمین ضربه مغزی میشدم چی؟حالا این هیچی اگه صورت قشنگم به فنا میرفت چی؟
_ببینم مگه تو مغزم داری که نگرانی بهش ضربه بخوره؟یجوریم میگی صورت قشنگم هرکی ندونه فکر میکنه سیندرلایی راپونزلی چیزیه...
+باشه بابا غلط کردم...
اِما که به هدفش رسیده بود نیشخند رضایتمندانه ای زد و پاکتو به سمت فلو گرفت:_آفرین دیگه از این غلطا نکن...
----------------------
پارت بعد: @iaamaw277
۱.۷k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.