پارت ۴
پارت ۴
................
از زبان چویا:
اصلا اوضاع خوب نیست...دکترا قطع امید کردن....اگه دیگه نبینمش...اون چشما...نمیتونم تحمل کنم....دوست ندارم از دستش بدم...و اگر هم بدم..مثل دازای...خودمو میکشم..لعنتی...هق چراااا...چرا این اتفاق افتاد؟؟
☆صدای زنگ گوشی
با بی میلی گوشی رو برداشتم
_چی می خوای؟..
_چویاا...زود باش بیا بیمارستان .... ا.ت به هوش اومده زود باش
چشمام گرد شد...ا.ت به هوش اومده؟
سریع با جاذبم به سمت بیمارستان رفتم
وقتی وارد راهرو شدم دازای رو دیدم
_دازای ا.ت واقعا به هوش اومده؟
_آره..بهم زنگ زدن و اینو گفتن
سریع به سمت در رفتیم
وقتی از لای در ا.ت رو دیدم وایسادم
ولی اون الدنگ (شرمنده دازای لاورا)دیر فهمیدو با کله رفت تو زمین .
ا.ت که این صحنه رو دید زد زیر خنده
اون لحظه چقدر خوب بود...خیلی وقت بود اون لبخند رو ندیده بودم . سریع بغلش کردم....نمیتونستم خودمو کنترل کنم و هی لشک میریختم
_دختر احمق تو چقدر حواس پرتی ها؟
از زبان ا.ت:
چویا رو دیده بودم که زیر چشاش سیاه بود دازای رو هم پشتش دیدم که بی قراری میکرد
_دازای،چویا چرا اینطوری میکنین؟
_ا.ت تو یه ماه تو کما بودی
ها؟یه ماه؟یعنی نگران بودن ؟ فکر کنم آره دازای و چویا هیچ وقت با این اوضاع درهم بیرون نمیرفتن
_گومن
_خواهر کوچولو من می خوای بری خونه و استراحت کنی؟
چویا چپ چپ نگاش کرد ولی نفهمیدم چرا
ولی خب همراه چویا رفتم خونه ولی....
.
.
.
تا پارت بعد
................
از زبان چویا:
اصلا اوضاع خوب نیست...دکترا قطع امید کردن....اگه دیگه نبینمش...اون چشما...نمیتونم تحمل کنم....دوست ندارم از دستش بدم...و اگر هم بدم..مثل دازای...خودمو میکشم..لعنتی...هق چراااا...چرا این اتفاق افتاد؟؟
☆صدای زنگ گوشی
با بی میلی گوشی رو برداشتم
_چی می خوای؟..
_چویاا...زود باش بیا بیمارستان .... ا.ت به هوش اومده زود باش
چشمام گرد شد...ا.ت به هوش اومده؟
سریع با جاذبم به سمت بیمارستان رفتم
وقتی وارد راهرو شدم دازای رو دیدم
_دازای ا.ت واقعا به هوش اومده؟
_آره..بهم زنگ زدن و اینو گفتن
سریع به سمت در رفتیم
وقتی از لای در ا.ت رو دیدم وایسادم
ولی اون الدنگ (شرمنده دازای لاورا)دیر فهمیدو با کله رفت تو زمین .
ا.ت که این صحنه رو دید زد زیر خنده
اون لحظه چقدر خوب بود...خیلی وقت بود اون لبخند رو ندیده بودم . سریع بغلش کردم....نمیتونستم خودمو کنترل کنم و هی لشک میریختم
_دختر احمق تو چقدر حواس پرتی ها؟
از زبان ا.ت:
چویا رو دیده بودم که زیر چشاش سیاه بود دازای رو هم پشتش دیدم که بی قراری میکرد
_دازای،چویا چرا اینطوری میکنین؟
_ا.ت تو یه ماه تو کما بودی
ها؟یه ماه؟یعنی نگران بودن ؟ فکر کنم آره دازای و چویا هیچ وقت با این اوضاع درهم بیرون نمیرفتن
_گومن
_خواهر کوچولو من می خوای بری خونه و استراحت کنی؟
چویا چپ چپ نگاش کرد ولی نفهمیدم چرا
ولی خب همراه چویا رفتم خونه ولی....
.
.
.
تا پارت بعد
۲.۳k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.