چه خواهد شد / پارت ۱
چه خواهد شد
پارت ۱
*از زبان ملینا *
من ملینا هستم ، ۱۷ سالمه . یک خواهر کوچک تر دارم و تو یه خانواده پولدار به دنیا اومدم و بابام رئیس یه شرکت بزرگه . وقتی بچه تر بودم عاشق پسری دو رگه شدم به نام ایلیا . ولی این باعث شد تنها بشم و دوستامو از دست بدم(منظورم مردن دوستاش نیست) ..... دوست ندارم خیلی درباره اون زمان صحبت کنم . ولی الان از اون پسر متنفرم و با گذشت زمان دارم اون قضیه رو فراموش می کنم . مامان و بابام هم میدونن . الان یه زندگی بی دردسر و آروم دارم . با اینکه الان خیلی تنهام و اون قضیه خیلی بهم اسیب زد اما دارم سعی می کنم مقابله کنم و خوب باشم ....
<ساعت ۸ صبح>
*از زبان ملینا*
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم . تختمو مرتب کردم و بعد از شستن دست و صورتم و مرتب کردن موهام و عوض کردن لباس خوابم با لباس خونگی ، به طبقه پایین رفتم . مامان و بابام سر میز نشسته بودن و منتظر من و خواهرم بودن .....به سمت میز رفتم که یهو لیا پرید روم و بغلم کرد ...... از این رفتاراش متنفرم.....لیا خواهر کوچیکمه که ۱۱ سالشه .
لیا : صبحت بخیر آجی جون
ملینا : صبح تو هم بخیر موش کوچولو
سر میز نشستم و لیا هم نشست ....
ملینا : صبح بخیر بابا .......صبح بخیر مامان
بابا/م: صبح بخیر دخترم
(از بابا/م منظورم بابای ملینا هستش)
مامان/م : صبح بخیر پرنسس کوچولوم
ملینا : مامان من که دیگه کوچولو نیستم .
مامان/م : دویست دفعه بهت گفتم ، تو سریال ها و داستان ها هم شنیدی ، یه بچه برای مامانش حتی اگه ۱۰۰ ساله هم باشه مثل یه بچه ی کوچولوعه
ملینا : باشه .... قبوله
شروع به خوردن صبحونه کردیم ..... بعد از خوردن صبحونه ، بابام به شرکتش رفت . من و مامانم هم بعد از رفتن لیا به کلاس زبان ، رفتیم خرید . به یه مغازه شال فروشی رفتیم . مامانم در حال دیدن شال ها بود که به گوشیش یه پیام اومد . چند تا شال خنک برای تابستون گرفتیم و بعد رفتیم نشستیم بستنی خوردیم . من در حال خوردن بستنیم بودم که مامانم گوشیشو نگاه کرد . چند ثانیه به گوشیش خیره شد و بعد صورتش عصبی و نگران شد .
ملینا : مامان چی شده ؟.......
دوست دارین ادامه بدم ؟
پارت بعد به شرط ۵ تا لایک و ۲ تا کامنت
پارت ۱
*از زبان ملینا *
من ملینا هستم ، ۱۷ سالمه . یک خواهر کوچک تر دارم و تو یه خانواده پولدار به دنیا اومدم و بابام رئیس یه شرکت بزرگه . وقتی بچه تر بودم عاشق پسری دو رگه شدم به نام ایلیا . ولی این باعث شد تنها بشم و دوستامو از دست بدم(منظورم مردن دوستاش نیست) ..... دوست ندارم خیلی درباره اون زمان صحبت کنم . ولی الان از اون پسر متنفرم و با گذشت زمان دارم اون قضیه رو فراموش می کنم . مامان و بابام هم میدونن . الان یه زندگی بی دردسر و آروم دارم . با اینکه الان خیلی تنهام و اون قضیه خیلی بهم اسیب زد اما دارم سعی می کنم مقابله کنم و خوب باشم ....
<ساعت ۸ صبح>
*از زبان ملینا*
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم . تختمو مرتب کردم و بعد از شستن دست و صورتم و مرتب کردن موهام و عوض کردن لباس خوابم با لباس خونگی ، به طبقه پایین رفتم . مامان و بابام سر میز نشسته بودن و منتظر من و خواهرم بودن .....به سمت میز رفتم که یهو لیا پرید روم و بغلم کرد ...... از این رفتاراش متنفرم.....لیا خواهر کوچیکمه که ۱۱ سالشه .
لیا : صبحت بخیر آجی جون
ملینا : صبح تو هم بخیر موش کوچولو
سر میز نشستم و لیا هم نشست ....
ملینا : صبح بخیر بابا .......صبح بخیر مامان
بابا/م: صبح بخیر دخترم
(از بابا/م منظورم بابای ملینا هستش)
مامان/م : صبح بخیر پرنسس کوچولوم
ملینا : مامان من که دیگه کوچولو نیستم .
مامان/م : دویست دفعه بهت گفتم ، تو سریال ها و داستان ها هم شنیدی ، یه بچه برای مامانش حتی اگه ۱۰۰ ساله هم باشه مثل یه بچه ی کوچولوعه
ملینا : باشه .... قبوله
شروع به خوردن صبحونه کردیم ..... بعد از خوردن صبحونه ، بابام به شرکتش رفت . من و مامانم هم بعد از رفتن لیا به کلاس زبان ، رفتیم خرید . به یه مغازه شال فروشی رفتیم . مامانم در حال دیدن شال ها بود که به گوشیش یه پیام اومد . چند تا شال خنک برای تابستون گرفتیم و بعد رفتیم نشستیم بستنی خوردیم . من در حال خوردن بستنیم بودم که مامانم گوشیشو نگاه کرد . چند ثانیه به گوشیش خیره شد و بعد صورتش عصبی و نگران شد .
ملینا : مامان چی شده ؟.......
دوست دارین ادامه بدم ؟
پارت بعد به شرط ۵ تا لایک و ۲ تا کامنت
۳.۴k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.