֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ
֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_166🎀•
دلبر كوچولو
نگاهش رو ازم گرفت و با قدمهای محکم از جلوی خدمهها عبور کرد وارد عمارت شد.
با ورود ارسلان به عمارت بقیه هم به سرعت پراکنده شدن و رفتن سرکار خودشون.
هستی تا لحظه آخر نگاه نفرتانگیزش رو از روم برنداشت!
نیکا دستم رو کشید و گفت:
_بیا بریم اتاق لباست رو عوض کن.
لبخندی به چهره مهربونش پاشیدم و گفتم:
_هنوزم سعادت هم اتاقی بودن با تورو دارم یعنی؟
با خنده مشتی به بازوم کوبید.
_بله که داری، تا وقتی بیای نذاشتم کسی بیاد تو اتاقم، اتفاقا کلی خدمه جدید اومده باید باهاشون آشنات کنم.
با تعجب ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
_خدمه جدید؟ تا وقتی من بودم که کمبود خدمه نداشتیم.
در اتاق رو باز کرد و وارد شدیم، با دلتنگی نگاهی بهش انداختم ذرهای تغییر نکرده بود
#PART_166🎀•
دلبر كوچولو
نگاهش رو ازم گرفت و با قدمهای محکم از جلوی خدمهها عبور کرد وارد عمارت شد.
با ورود ارسلان به عمارت بقیه هم به سرعت پراکنده شدن و رفتن سرکار خودشون.
هستی تا لحظه آخر نگاه نفرتانگیزش رو از روم برنداشت!
نیکا دستم رو کشید و گفت:
_بیا بریم اتاق لباست رو عوض کن.
لبخندی به چهره مهربونش پاشیدم و گفتم:
_هنوزم سعادت هم اتاقی بودن با تورو دارم یعنی؟
با خنده مشتی به بازوم کوبید.
_بله که داری، تا وقتی بیای نذاشتم کسی بیاد تو اتاقم، اتفاقا کلی خدمه جدید اومده باید باهاشون آشنات کنم.
با تعجب ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
_خدمه جدید؟ تا وقتی من بودم که کمبود خدمه نداشتیم.
در اتاق رو باز کرد و وارد شدیم، با دلتنگی نگاهی بهش انداختم ذرهای تغییر نکرده بود
۲.۱k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.