֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ
֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_167🎀•
دلبر كوچولو
همونجا جلوی در ایستاده بودم که نیکا هلم داد داخل و گفت:
_بفرما تو غریبی نکن اتاق خودته.
تک خندهای به لحن طنزش کردم و آروم وارد شدم گفتم:
_نگفتی؟ خدمه جدید چرا؟
رو تخت نشست شونه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم والا، امیر یهو همه خدمه های پیر رو اخراج کرد چندتا جوون آورد، به نظرم این قضیه به گوش ارباب ارسلان برسه جنگ جهانی بینشون اتفاق میوفته.
رو زمین نشستم درحالی که لباسهام رو دونه دونه تو کمد میچیدم جوابش رو دادم:
_چرا؟
با شوق و اشتیاق گفت:
_نمیدونی مگه؟ ارباب ارسلان شدیدا با اخراج کردن خدمه مخالفه مگر اینکه دیگه مجبور باشه یا خودشون کاری کرده باشن، خوشش نمیاد چندتا بیزبون و الکی از کارشون بیکار کنه.
لبخند محوی کنج لبم نشست، بزرگی و مهربونی قلب ارسلان روز به روز برام روشنتر میشد...
برخلاف چهره سنگیش قلب مهربونی داشت!
#PART_167🎀•
دلبر كوچولو
همونجا جلوی در ایستاده بودم که نیکا هلم داد داخل و گفت:
_بفرما تو غریبی نکن اتاق خودته.
تک خندهای به لحن طنزش کردم و آروم وارد شدم گفتم:
_نگفتی؟ خدمه جدید چرا؟
رو تخت نشست شونه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم والا، امیر یهو همه خدمه های پیر رو اخراج کرد چندتا جوون آورد، به نظرم این قضیه به گوش ارباب ارسلان برسه جنگ جهانی بینشون اتفاق میوفته.
رو زمین نشستم درحالی که لباسهام رو دونه دونه تو کمد میچیدم جوابش رو دادم:
_چرا؟
با شوق و اشتیاق گفت:
_نمیدونی مگه؟ ارباب ارسلان شدیدا با اخراج کردن خدمه مخالفه مگر اینکه دیگه مجبور باشه یا خودشون کاری کرده باشن، خوشش نمیاد چندتا بیزبون و الکی از کارشون بیکار کنه.
لبخند محوی کنج لبم نشست، بزرگی و مهربونی قلب ارسلان روز به روز برام روشنتر میشد...
برخلاف چهره سنگیش قلب مهربونی داشت!
۴.۱k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.