فیک(سرنوشت ) پارت ۶۹
فیک(سرنوشت ) پارت ۶۹
جونگ کوک ویو
گوشمُ به در چسبوندم چون صداهای از داخل اتاق میومد..دستمُ روی دستگیره گذاشتم و بازش کردم.
با صحنه که روبرو شدم.. خشکم زد..اینجا چیخبره ...
تو حال خودشون بودن و از حضور من خبر نشدن..
تهیونگ که پشتش به من بود و جلوم وایستاده بود..سریع کنار رفت..که بالشت درست به صورتم خورد..
چشمامُ که بسته بودم و باز کردم که همه شون ساکت بهم زُل زده بودن..با این کارشون تعجب میکنم که ما یه خانواده سلطنتی باشیم..و یا تهیونگ شاهزاده بزرگ خانواده باشه و یا هلنا عروس خانواده و یا حتی آلیس که الان بارداره..اونا شبیه چندتا بچه اتاق و بهم ریخته بودن..
آروم خم شدم و بالشت و از روی زمین برداشتم..
چند قدم جلو رفتم..بالشت و پرت کردم تو صورت آلیس..
آلیس: آخ آخ ...مگه مرض داری درد داشت..
جونگ کوک: اول خودت بهم زدی...
آلیس: من میخاستم تهیونگ و بزنم..خب چرا اومدی تو..
جونگ کوک: من چی میدونستم شما سهتا شبیه سهتا بچه باهم بازی میکنین..
آلیس دست به سینه جلوم وایستاده بود و یه کوچولو اخم کرده بود..خاستم برم سمتش که تهیونگ مانعم شد...
تهیونگ: خب اول بگو چی شد بعدش برو..کنار خانم لجبازت..
جونگ کوک: چیزی نشده باهاشون حرف زدم.. نمیدونم چی میشه..معلوم نیس..
هلنا از اون طرف گفت
هلنا: شاید قبول کردن..البته مطمئن نیستم خودتون مامان بزرگ و میشناسین..فقط بگم ناامید نشین..امیدوارم حلش میکنن
جونگ کوک: امیدوارم..ممنون.
خاستم چیزی بگم که صدا در اومد
جونگ کوک:بیا تو
برگشتم به سمت در که خدمتکار و جلو در دیدم..تو همون حالت که سرش پایین بود گفت
خدمتکار:آقا..خانم بزرگ..گفتن که بهتون بگم با خانم آلیس به اتاقشون برین..
باشهِ گفتم..
بعدی رفتن خدمتکار منو آلیسم از اتاق بیرون شدیم..
جلوتر از آلیس قدم برمیداشتم..استرس زیادی داشتم..
دم در تقه ای به در زدم که صدا بابام اومد..دستگیره درو فشار دادم و بازش کردم..
از جلو در کمی کنار رفتم تا آلیس بره تو..و بعدش من رفتم..درو پشت سرمون بستم..و نزدیک آلیس که جلو بابا و مامان بزرگ وایستاده بود وایستادم..
میخاستم چیزی بگم..که قبل من مامان بزرگ صحبت و شروع کرد.
م،ب،کوک:خیلی خلاصه میگم..منو بابات تصمیمون گرفتیم..بچه تون ازتون نمیگیرم..همنطور که اون بچه شماست نوه منم هست..پس نمیتونم اونُ به خانواده جانگ بدم..البته البته..اینو یادتون باشه..دیگه نمیخام اینکارو تکرار کنین..و تو آلیس خودت میدونی که من ازت خوشم نمیاد نه از تو و نه از خانواده کیم..این یه شانس واسه موندنت اینجاست..مگه نه شاید چند وقت بعد از این قصر پرتت میکردم بیرون..چون من نمیخام اسم خانواده ما واسه یه عروس بد لکه دار بشه..و تو جونگ کوک شماها راهتون انتخاب کردین امیدوارم در آخر راه پشیمون نشین..فقط همین میتونین برین..
غلط املایی بود معذرت 💜🤍
ˡⁱᵏᵉ:55
ᶜᵒᵐ:65
Good luck 💖
جونگ کوک ویو
گوشمُ به در چسبوندم چون صداهای از داخل اتاق میومد..دستمُ روی دستگیره گذاشتم و بازش کردم.
با صحنه که روبرو شدم.. خشکم زد..اینجا چیخبره ...
تو حال خودشون بودن و از حضور من خبر نشدن..
تهیونگ که پشتش به من بود و جلوم وایستاده بود..سریع کنار رفت..که بالشت درست به صورتم خورد..
چشمامُ که بسته بودم و باز کردم که همه شون ساکت بهم زُل زده بودن..با این کارشون تعجب میکنم که ما یه خانواده سلطنتی باشیم..و یا تهیونگ شاهزاده بزرگ خانواده باشه و یا هلنا عروس خانواده و یا حتی آلیس که الان بارداره..اونا شبیه چندتا بچه اتاق و بهم ریخته بودن..
آروم خم شدم و بالشت و از روی زمین برداشتم..
چند قدم جلو رفتم..بالشت و پرت کردم تو صورت آلیس..
آلیس: آخ آخ ...مگه مرض داری درد داشت..
جونگ کوک: اول خودت بهم زدی...
آلیس: من میخاستم تهیونگ و بزنم..خب چرا اومدی تو..
جونگ کوک: من چی میدونستم شما سهتا شبیه سهتا بچه باهم بازی میکنین..
آلیس دست به سینه جلوم وایستاده بود و یه کوچولو اخم کرده بود..خاستم برم سمتش که تهیونگ مانعم شد...
تهیونگ: خب اول بگو چی شد بعدش برو..کنار خانم لجبازت..
جونگ کوک: چیزی نشده باهاشون حرف زدم.. نمیدونم چی میشه..معلوم نیس..
هلنا از اون طرف گفت
هلنا: شاید قبول کردن..البته مطمئن نیستم خودتون مامان بزرگ و میشناسین..فقط بگم ناامید نشین..امیدوارم حلش میکنن
جونگ کوک: امیدوارم..ممنون.
خاستم چیزی بگم که صدا در اومد
جونگ کوک:بیا تو
برگشتم به سمت در که خدمتکار و جلو در دیدم..تو همون حالت که سرش پایین بود گفت
خدمتکار:آقا..خانم بزرگ..گفتن که بهتون بگم با خانم آلیس به اتاقشون برین..
باشهِ گفتم..
بعدی رفتن خدمتکار منو آلیسم از اتاق بیرون شدیم..
جلوتر از آلیس قدم برمیداشتم..استرس زیادی داشتم..
دم در تقه ای به در زدم که صدا بابام اومد..دستگیره درو فشار دادم و بازش کردم..
از جلو در کمی کنار رفتم تا آلیس بره تو..و بعدش من رفتم..درو پشت سرمون بستم..و نزدیک آلیس که جلو بابا و مامان بزرگ وایستاده بود وایستادم..
میخاستم چیزی بگم..که قبل من مامان بزرگ صحبت و شروع کرد.
م،ب،کوک:خیلی خلاصه میگم..منو بابات تصمیمون گرفتیم..بچه تون ازتون نمیگیرم..همنطور که اون بچه شماست نوه منم هست..پس نمیتونم اونُ به خانواده جانگ بدم..البته البته..اینو یادتون باشه..دیگه نمیخام اینکارو تکرار کنین..و تو آلیس خودت میدونی که من ازت خوشم نمیاد نه از تو و نه از خانواده کیم..این یه شانس واسه موندنت اینجاست..مگه نه شاید چند وقت بعد از این قصر پرتت میکردم بیرون..چون من نمیخام اسم خانواده ما واسه یه عروس بد لکه دار بشه..و تو جونگ کوک شماها راهتون انتخاب کردین امیدوارم در آخر راه پشیمون نشین..فقط همین میتونین برین..
غلط املایی بود معذرت 💜🤍
ˡⁱᵏᵉ:55
ᶜᵒᵐ:65
Good luck 💖
۱۲.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.