این داستانو پیشنهاد میکنم بخونید قشنگه
این داستانو پیشنهاد میکنم بخونید قشنگه
12 قسمته هروز دو یا یک قسمتش رو واستون میزارم
داستان از زبان رضا نوشته شده
امیدوارم خوشتون بیاد
قسمت اول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آخرای آذر ماه بود. دیگه یواش یواش داشت امتحانات شروع میشد. شب مه آلودی بود. سرد بود ماه دیده نمیشد. خونه کنار شومینه نشسته بودم کتاب سهراب سپهری دستم بود داشتم تو دلم میخوندم دیدم آبجی کوچیکم اومد کنارم گفت: داداش رضا من دلم پفک میخواد اگه نخری جیغ میکشم. نگاهش کردم یه لبخند کوچولویی زدم گفتم: آبجی کوچولو بزار این شعر رو تمومش کنم میرم میخرم واست ولی آبجی کوچیکه تحمل نیاورد جیغ کشید گفتم : باشه بابا میرم. اون صفحه از کتابی رو که تموم نکرده بودم گوشه اش رو تا زدم بعد کتاب رو بستم. یه شلوار و یه کاپشن پوشیدم. رفتم مغازه دستام سرد بودن دست کردم تو جیبم گفتم: آقا عباس یه پفک برام بده بی زحمت. گفت: گفت اگه پشت سرت رو نگاه کنی میتونی برداریش یه پفک برداشتم دستمو که از جیبم در آوردم یه لحظه گرمایی رو حس کردم برگشتم مبینا بود دختر همسایمون زیاد ازش خوشم نمیومد. وقتی بقیه پولو گرفتم بدون هیچ مکسی برگشتم خونه. مینا سلام داد جوابشم دادم. هوا اینقدر سرد شده بود که چشام آبکی شد. دیگه نتونستم بقیه شعر رو بخونم چون اون حس شعر خوندنو دیگه نداشتم. خوابیدم فردا خیلی کار داشتم. باید بقیه درسامو مینوشتم و میرفتم مدرسه وقت مدرسه بعدازظهر بود تازگیا عادت کرده بودم زود از خواب بلند میشدم. صبح ساعت7 بود بیدار شدم بدون اینکه دست و صورتم رو بشورم رفتم جلوی پنجره چون هواشناسی گفته بود که باید فردا برف بباره. پرده ها رو کشیدم کنار. خونه ما رو به روی خونه مینا اینا بود. مبینا جلوی در ایستاده بود باباشم داشت ماشینو از پارکینگ بیرون میاورد تا مینا رو برسونه مدرسه من زل زده بودم به برف هایی که از آسمون میومد مینا هم زل زده بود به من مثل اینکه زیاد برف اومده بود. چون زیاد از مبینا خوشم نمیومد پرده رو ول کردم و برگشتم. مبینا هم دختر خوبی بود خشگل بود ولی خیلی اخلاقش بد بود لوس بود منم ازش خوشم نمیومد تنها که قیافه نیست ولی درست چهارشنبه سال قبل بود که تو کوچه بازی میکردیم من فهمیدم که مینا از من خوشش اومده چون با بچه های محل داشتیم شوخی میکردیم مینا اون موقع منو خوب دیده بود و ازم خوشش اومده بود. خلاصه اون روز تکالیف رو انجام دادم تموم شد وقت مدرسه شد. رفت سر کمد لباس هام لباس های خشگله زمستونو آوردم بیرون چون از رنگ مشکی خوشم میومد شلوار مشکی رو پوشیدم. من معمولا دوست نداشتم کلاه و دستکش بپوشم. یه کاپشن خشگل سفید هم پوشیدم از خونه زدم بیرون. منتظر علی و مرتضی هم بیان. بعد چند دقیقه پیداشون شد. سلام کردیم دست دادیم رفتیم. این مسٌلهدیگه تکراری شده بود یعنی یعنی همیشه با علی و مرتضی میرفتیم مدرسه و همیشه هم از یه مسیر میرفتیم
12 قسمته هروز دو یا یک قسمتش رو واستون میزارم
داستان از زبان رضا نوشته شده
امیدوارم خوشتون بیاد
قسمت اول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آخرای آذر ماه بود. دیگه یواش یواش داشت امتحانات شروع میشد. شب مه آلودی بود. سرد بود ماه دیده نمیشد. خونه کنار شومینه نشسته بودم کتاب سهراب سپهری دستم بود داشتم تو دلم میخوندم دیدم آبجی کوچیکم اومد کنارم گفت: داداش رضا من دلم پفک میخواد اگه نخری جیغ میکشم. نگاهش کردم یه لبخند کوچولویی زدم گفتم: آبجی کوچولو بزار این شعر رو تمومش کنم میرم میخرم واست ولی آبجی کوچیکه تحمل نیاورد جیغ کشید گفتم : باشه بابا میرم. اون صفحه از کتابی رو که تموم نکرده بودم گوشه اش رو تا زدم بعد کتاب رو بستم. یه شلوار و یه کاپشن پوشیدم. رفتم مغازه دستام سرد بودن دست کردم تو جیبم گفتم: آقا عباس یه پفک برام بده بی زحمت. گفت: گفت اگه پشت سرت رو نگاه کنی میتونی برداریش یه پفک برداشتم دستمو که از جیبم در آوردم یه لحظه گرمایی رو حس کردم برگشتم مبینا بود دختر همسایمون زیاد ازش خوشم نمیومد. وقتی بقیه پولو گرفتم بدون هیچ مکسی برگشتم خونه. مینا سلام داد جوابشم دادم. هوا اینقدر سرد شده بود که چشام آبکی شد. دیگه نتونستم بقیه شعر رو بخونم چون اون حس شعر خوندنو دیگه نداشتم. خوابیدم فردا خیلی کار داشتم. باید بقیه درسامو مینوشتم و میرفتم مدرسه وقت مدرسه بعدازظهر بود تازگیا عادت کرده بودم زود از خواب بلند میشدم. صبح ساعت7 بود بیدار شدم بدون اینکه دست و صورتم رو بشورم رفتم جلوی پنجره چون هواشناسی گفته بود که باید فردا برف بباره. پرده ها رو کشیدم کنار. خونه ما رو به روی خونه مینا اینا بود. مبینا جلوی در ایستاده بود باباشم داشت ماشینو از پارکینگ بیرون میاورد تا مینا رو برسونه مدرسه من زل زده بودم به برف هایی که از آسمون میومد مینا هم زل زده بود به من مثل اینکه زیاد برف اومده بود. چون زیاد از مبینا خوشم نمیومد پرده رو ول کردم و برگشتم. مبینا هم دختر خوبی بود خشگل بود ولی خیلی اخلاقش بد بود لوس بود منم ازش خوشم نمیومد تنها که قیافه نیست ولی درست چهارشنبه سال قبل بود که تو کوچه بازی میکردیم من فهمیدم که مینا از من خوشش اومده چون با بچه های محل داشتیم شوخی میکردیم مینا اون موقع منو خوب دیده بود و ازم خوشش اومده بود. خلاصه اون روز تکالیف رو انجام دادم تموم شد وقت مدرسه شد. رفت سر کمد لباس هام لباس های خشگله زمستونو آوردم بیرون چون از رنگ مشکی خوشم میومد شلوار مشکی رو پوشیدم. من معمولا دوست نداشتم کلاه و دستکش بپوشم. یه کاپشن خشگل سفید هم پوشیدم از خونه زدم بیرون. منتظر علی و مرتضی هم بیان. بعد چند دقیقه پیداشون شد. سلام کردیم دست دادیم رفتیم. این مسٌلهدیگه تکراری شده بود یعنی یعنی همیشه با علی و مرتضی میرفتیم مدرسه و همیشه هم از یه مسیر میرفتیم
۱۰.۱k
۰۶ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.