من ده هزار سال پیش به دنیا آمدم ...
من ده هزار سال پیش به دنیا آمدم...
روزی،درخیابان،درشهر..،
پیرمردی را دیدم،نشسته برزمین..،
کاسه گدایی درپیش،ویولونی در دست،..
رهگذران باز میماندند تا بشنوند..،
پیرمرد سکهها را میپذیرفت،سپاس میگفت،..
و آهنگی سر میداد،..
و داستانی میسرود..،
که کمابیش چنین بود:
من ده هزار سال پیش به دنیا آمدم...
و دراین دنیا هیچ چیز نیست...
که قبلا نشناخته باشم...
روزی،درخیابان،درشهر..،
پیرمردی را دیدم،نشسته برزمین..،
کاسه گدایی درپیش،ویولونی در دست،..
رهگذران باز میماندند تا بشنوند..،
پیرمرد سکهها را میپذیرفت،سپاس میگفت،..
و آهنگی سر میداد،..
و داستانی میسرود..،
که کمابیش چنین بود:
من ده هزار سال پیش به دنیا آمدم...
و دراین دنیا هیچ چیز نیست...
که قبلا نشناخته باشم...
۲۳۹
۱۴ آذر ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.