تو میمیری تهیونگ؟
تو میمیری تهیونگ؟
شوکه از شنیدن پرسش پسر؛ چند ثانیه ای سکوت کرد و جابجا شد.
- چرا باید بمیرم؟
چون داری پیر میشی...
- پیر؟ اتفاقا کاملا جوانم.
چرا موهات..
-باید بگم فقط چهار ماه از تولد سی و سه سالگیم میگذره؛ افرادی که
همسن من هستن، اکثرا حتی ازدواج هم نکردن و من بچه دارم؛ تو دلیل خوبی برای پیر شدنم هستی...
جونگ کوک از شنیدن کلمات مرد متعجب شد؛ به چشم های جدی
پدرش زل زد و گلوش رو به بغض الوده کرد.
من؟
-بله؛ الان که فکر میکنم تو تنها دلیل سفید شدن موها ی منی.
سریعا دنبالش راه افتاد و بی اونکه لمسش کنه؛ همراهش قدم زد.
قول دادی میریم بیرون؛ میریم پسر خوب؟
-متاسفانه چون سنم زیاده خوب نمیشنوم؛ متوجه نمیشم چی میخوای.
معذرت میخوام؛ تو جوونی تهیونگ..بغلم کن و قهر نباش.
-نمیتونم بغلت بگیرم عزیزم؛ چون پیر شدم به شدت بدن درد دار...
قبل از پایان بخشیدن به جمله ش، جونگ کوک سمت پایین پله ها
حرکت کرد و شروع کرد به سر دادن گریه هاش؛ دستش رو روی
چشمش قرار داده بود و گوش خراش ناله میکرد.
-معذرت میخوام..معذرت میخوام..ببخشید عزیزدلم...
_اشتباه از من بود؛ فقط میخواستم سرگرمت کنم.
قصد داشت گونه ی مرد رو به دندون بگیره و قبل از اونکه سمتش خم
بشه؛ سکته و قلب تهیونگ رو به خاطر اورد.
-نباید نگرانت میکردم؛ اشتباه از من بود...چطور جبرانش کنم گنج من؟
میبخشمت؛ گفتی میبرمت بیرون.
قولش رو به خاطر اورد و گونه های خیس بچه رو بوسید.
-من گفتم؟چرا خاطرم نیست؟ نکنه به خاطر سنم...
و باعث شروع گریه های دوباره اش شد .
شوکه از شنیدن پرسش پسر؛ چند ثانیه ای سکوت کرد و جابجا شد.
- چرا باید بمیرم؟
چون داری پیر میشی...
- پیر؟ اتفاقا کاملا جوانم.
چرا موهات..
-باید بگم فقط چهار ماه از تولد سی و سه سالگیم میگذره؛ افرادی که
همسن من هستن، اکثرا حتی ازدواج هم نکردن و من بچه دارم؛ تو دلیل خوبی برای پیر شدنم هستی...
جونگ کوک از شنیدن کلمات مرد متعجب شد؛ به چشم های جدی
پدرش زل زد و گلوش رو به بغض الوده کرد.
من؟
-بله؛ الان که فکر میکنم تو تنها دلیل سفید شدن موها ی منی.
سریعا دنبالش راه افتاد و بی اونکه لمسش کنه؛ همراهش قدم زد.
قول دادی میریم بیرون؛ میریم پسر خوب؟
-متاسفانه چون سنم زیاده خوب نمیشنوم؛ متوجه نمیشم چی میخوای.
معذرت میخوام؛ تو جوونی تهیونگ..بغلم کن و قهر نباش.
-نمیتونم بغلت بگیرم عزیزم؛ چون پیر شدم به شدت بدن درد دار...
قبل از پایان بخشیدن به جمله ش، جونگ کوک سمت پایین پله ها
حرکت کرد و شروع کرد به سر دادن گریه هاش؛ دستش رو روی
چشمش قرار داده بود و گوش خراش ناله میکرد.
-معذرت میخوام..معذرت میخوام..ببخشید عزیزدلم...
_اشتباه از من بود؛ فقط میخواستم سرگرمت کنم.
قصد داشت گونه ی مرد رو به دندون بگیره و قبل از اونکه سمتش خم
بشه؛ سکته و قلب تهیونگ رو به خاطر اورد.
-نباید نگرانت میکردم؛ اشتباه از من بود...چطور جبرانش کنم گنج من؟
میبخشمت؛ گفتی میبرمت بیرون.
قولش رو به خاطر اورد و گونه های خیس بچه رو بوسید.
-من گفتم؟چرا خاطرم نیست؟ نکنه به خاطر سنم...
و باعث شروع گریه های دوباره اش شد .
۵۸.۶k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.