عاشقانه
باز من ماندم و شب ماند و فراقِ رخ جان
چه کنم با همه افسوس و فغانم به نهان؟
می کنم امر به دل تا که صبوری باید
شده بیتاب بجان و به غمش گشته روان
سر به بالشت و دلم کاسه ی خون برآتش
طاقتم نیست براین هجر و به تن بارگران
بس که غلطیدم ازاین دست به پهلوی دگر
همچو پروانه شدم سوخته پر کنجِ خزان
سر به در سایم و امیدِ وفایش جویدم
کس ندیدم چو منی در پی معشوق دوان
قبله ی عشق تو و سر زِ من و باده ی غم
نوش دارو برسان در نفسِ باد وزان
چه کنم با همه افسوس و فغانم به نهان؟
می کنم امر به دل تا که صبوری باید
شده بیتاب بجان و به غمش گشته روان
سر به بالشت و دلم کاسه ی خون برآتش
طاقتم نیست براین هجر و به تن بارگران
بس که غلطیدم ازاین دست به پهلوی دگر
همچو پروانه شدم سوخته پر کنجِ خزان
سر به در سایم و امیدِ وفایش جویدم
کس ندیدم چو منی در پی معشوق دوان
قبله ی عشق تو و سر زِ من و باده ی غم
نوش دارو برسان در نفسِ باد وزان
۱۳.۹k
۰۸ تیر ۱۴۰۲