شهیدانه خاطره شهید داداش عباس شهید عباس دانشگر
"نمازاول وقت"
سال1394بود.برای ادای نمازمغرب وعشاواردمسجدالزهرا(علیهاسلام)شدم ودرصف چهارم یاپنجم نمازنشستم.دیدم جوانی شبیه عباس درصف اول نمازنشسته.چون پشتش به من بود،بلندشدم که ببینم عباس است یانه امامنصرف شدم.باخودم گفتم اگرعباس می خواست ازتهران بیایدحتماتماس می گرفت.
بعدازنمازمغرب وعشا وقتی داشتم ازمسجدخارج می شدم،یکی ازبسیجی هاگفت:«چشمت روشن!» گفتم:«اتفاقی افتاده؟»گفت:«عباس تومسجدبود»
تازه فهمیدم آن جوان،عباس بوده است. جلوتررفتم ودیدم عباس بادوستان بسیجی ومسجدی بگووبخنددارد.تامرادیدبه سراغم آمدومرادربغل گرفت وبه گرمی احوال پرسی کرد.
گفتم:«حداقل ازتهران حرکت می کنی یه خبری به مابده!»
گفت:«ناگهان تصمیم گرفتم بیام سمنان! وقتی رسیدم، وقت اذان بود، رفتم مسجد»
🌹منبع: کتاب لبخندی به رنگ شهادت🌹
راوی: پدرشهید= مومن دانشگر
ص124
شهیدعباس دانشگر
سال1394بود.برای ادای نمازمغرب وعشاواردمسجدالزهرا(علیهاسلام)شدم ودرصف چهارم یاپنجم نمازنشستم.دیدم جوانی شبیه عباس درصف اول نمازنشسته.چون پشتش به من بود،بلندشدم که ببینم عباس است یانه امامنصرف شدم.باخودم گفتم اگرعباس می خواست ازتهران بیایدحتماتماس می گرفت.
بعدازنمازمغرب وعشا وقتی داشتم ازمسجدخارج می شدم،یکی ازبسیجی هاگفت:«چشمت روشن!» گفتم:«اتفاقی افتاده؟»گفت:«عباس تومسجدبود»
تازه فهمیدم آن جوان،عباس بوده است. جلوتررفتم ودیدم عباس بادوستان بسیجی ومسجدی بگووبخنددارد.تامرادیدبه سراغم آمدومرادربغل گرفت وبه گرمی احوال پرسی کرد.
گفتم:«حداقل ازتهران حرکت می کنی یه خبری به مابده!»
گفت:«ناگهان تصمیم گرفتم بیام سمنان! وقتی رسیدم، وقت اذان بود، رفتم مسجد»
🌹منبع: کتاب لبخندی به رنگ شهادت🌹
راوی: پدرشهید= مومن دانشگر
ص124
شهیدعباس دانشگر
۷۵.۹k
۱۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.