کپشن حتما خوانده شود...:/!
| |توبهمعناینفس|
رفتنش را به تماشا ایستاد
نفسش به شماره افتاد و پاهایش قفل کرده بود
حتی نای گریه کردن هم نداشت
باور کردنی نبود
زندگیش در یک دقیقه هیچ شد
با دردی که در قلبش جای گرفت چشمانش را بست و چنگی به یقهاش زد...
آهسته به سمت خیابن قدم برمیداشت و
نفس نفس میزد
هزار بار همه چیز را برای خود مرور کرد تا مبادا جایی کم گذاشته و نفهمیده
اما نه!!!!
نباید اینطور میشد
نه چیزی میدید و نه صدایی میشنید
فقط قدم هایش آرام آرام عرض خیابان را متر میکردند
به خودش آمد ، ایستاد!!
چشم هایش دنبال او گشت
دور خود میچرخید و نفس زنان اطراف را میگشت اما
اما دیر شده بود(:
قفل بدون کلید دیده ای؟
دنبال کلیدش میگشت تا از این قفل بیرون بیاید...
ادم عاشق گیج و مبهوت و کر و کور میشود
میان همه و اما
قلبش نقطه پرگار او شده بود
گوش هایش نیازمند نوازش لحن او بودند و مجال شنیدن صدای بوق متعدد نمیدادند
دیر شده بود
انقدر که میان این خیابان و ان خیابان با پای خسته و چشم اشکی دوید که نای برای فکر کردن ندارد
انقدر کر و کور و مبهوت که حتی...
که حتی دیر شده بود زمانی که فهمید صدای بوق ماشین جایش را به پیچیدن بوی خون در مشامش داد
حس عجیبی داشت
احساس سبکی میکرد،گویا پرهایی برای پرواز پیدا کرده بود
صدایش را میان ازدحام جمعیت شنید اما چشم هایش از هم باز نشد
باورش نمیشد، او بود که صدایش میزد
صدایش بغض داشت
پلک هایش را کمی از هم فاصله داد و به صورت خیس از اشکش نگاهی انداخت
لبخندی کنج لبش جای گرفت
پس باید برای بازگشت او جانش را معامله میکرد
آرامش عجیبی تمام وجودش را فرا گرف و...
خیلی زود دیر شد(((((:
#متن_نوشته
#فور
#علی_یاسینی
غزل راهبر🖋️🖋️
#بک_میدم🔔🔔🔔🔔
بک بهتون داده میشه❤️
رفتنش را به تماشا ایستاد
نفسش به شماره افتاد و پاهایش قفل کرده بود
حتی نای گریه کردن هم نداشت
باور کردنی نبود
زندگیش در یک دقیقه هیچ شد
با دردی که در قلبش جای گرفت چشمانش را بست و چنگی به یقهاش زد...
آهسته به سمت خیابن قدم برمیداشت و
نفس نفس میزد
هزار بار همه چیز را برای خود مرور کرد تا مبادا جایی کم گذاشته و نفهمیده
اما نه!!!!
نباید اینطور میشد
نه چیزی میدید و نه صدایی میشنید
فقط قدم هایش آرام آرام عرض خیابان را متر میکردند
به خودش آمد ، ایستاد!!
چشم هایش دنبال او گشت
دور خود میچرخید و نفس زنان اطراف را میگشت اما
اما دیر شده بود(:
قفل بدون کلید دیده ای؟
دنبال کلیدش میگشت تا از این قفل بیرون بیاید...
ادم عاشق گیج و مبهوت و کر و کور میشود
میان همه و اما
قلبش نقطه پرگار او شده بود
گوش هایش نیازمند نوازش لحن او بودند و مجال شنیدن صدای بوق متعدد نمیدادند
دیر شده بود
انقدر که میان این خیابان و ان خیابان با پای خسته و چشم اشکی دوید که نای برای فکر کردن ندارد
انقدر کر و کور و مبهوت که حتی...
که حتی دیر شده بود زمانی که فهمید صدای بوق ماشین جایش را به پیچیدن بوی خون در مشامش داد
حس عجیبی داشت
احساس سبکی میکرد،گویا پرهایی برای پرواز پیدا کرده بود
صدایش را میان ازدحام جمعیت شنید اما چشم هایش از هم باز نشد
باورش نمیشد، او بود که صدایش میزد
صدایش بغض داشت
پلک هایش را کمی از هم فاصله داد و به صورت خیس از اشکش نگاهی انداخت
لبخندی کنج لبش جای گرفت
پس باید برای بازگشت او جانش را معامله میکرد
آرامش عجیبی تمام وجودش را فرا گرف و...
خیلی زود دیر شد(((((:
#متن_نوشته
#فور
#علی_یاسینی
غزل راهبر🖋️🖋️
#بک_میدم🔔🔔🔔🔔
بک بهتون داده میشه❤️
۳.۰k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.