فیک: my mission
فیک: my mission
پارت:83
.............................................................
کره شمالی/
سویونگ: این زن به جادوگر معروفه زنه خیلی ترسناکیه
جنی: خب؟! الان ما دقیقا اینجا چیکار میکنیم؟!
سویونگ: میخوام بهمم که ما از اینجا زنده میریم بیرون یا نه!
تهیونگ: دیونه شدی ؟! از کی به این چرت و پرتا باور داری؟!
سویونگ: تو بیا فعلاً بیا..
در باز شد و وارد شدن یه زن که معلومه بود زیاد پیر نیست روی زمین نشسته بود و یه چوب دستش بود زیر لب کلماتی رو میگفت جنی از بوی بد اونجا حالش بهم میخورد جلوی بینیش رو گرفت
سویونگ: خانم!
سویونگ آروم گفت و زن سرشو بالا آورد چشماش رو باز کرد که متوجه شدن نابیناست!
سویونگ: خدای من!
تهیونگ: هی بیا از اینجا بریم!
ژانهی: نترسید بهتون آسیب نمیرسونم! بشینین
سویونگ سریع نشست تهیونگ و جنی هم نشستن..
ژانهی: میشنوم
سویونگ: میتونی آینده رو پیش بینی کنی؟!
ژانهی: اسماتونو بگو!
سویونگ: من سوآه هستیم برادرم تهیونگ نونام جنی
ژانهی کمی مکث کرد چوبی که دستش بود رو آروم روی شونه ی سویونگ تهیونگ و جنی کشید
ژانهی: شماها کاملا سالم میمونید۰! ولی اطرافیانتون نه! ۴نفر از شماها پنج روزه دیگه میمیره! و تو بنظر آدم دورویی میای سعی کن زیاد دورو نباشی آخرش کار دستت میده
ژانهی چوبی که دستش بود رو خیلی آروم به سمت شکم جنی گرفت و کمی جلو بردتش
ژانهی: این پسر جونتون رو نجات میده!
همه شکه شده بودن بخصوص جنی! تهیونگ هدفش همین بود اما باورش نمیشد به همین زودی!
جنی: م.. منظورت از پسر چیه؟!
ژانهی چوب رو سرجاش برگردون و چشماشو بست و سرشو خم کرد
ژانهی: از اینجا برید من دیگه نمیتونم چیزی بفهمم!
گفت و دیگه به هیچکدوم از سوالایی که سویونگ میپرسید جواب نداد!
.....کره شمالی عمارت/
چند دقیقه ای میشد که جین کانگ هی و خانوادش اومده بودن کانگ هی یه دختر و یه پسر کیوت داشت اونا خیلی کوچولو بودن زن کانگ هی زیبا بود و با بقیه خیلی دوستانه رفتار می کرد دخترش سوهی و پسرش سهون خودش هم چه وون اسمش بود
جیسو: کانگ هی بچه هات زیادی کیوتن*ذوق*
رزی: وایی من خیلی دوسشون دارم
کوک: بیا بغلم توروخدا *کیوت*
لیسا: دخترت منو یاد جنی میندازه
جیمین: برو خدارو شکر کن پسرت به من رفته
کانگ هی: متاسفانه بله به شما رفته
جیمین: مرتیکه احمق
لیسا: یا ! جلو بچه ها فحش نده!
همه میخندیدن و با بچه ها بازی میکردن ولی ینفر این وسط سکوت کرده بود درسته دایون! از وقتی که اونا اومده بودن حالش بد شده بود باورش نمیشد عاشق شدن انقدر سخته! شایدم فقط واسه اون سخته دوست داشت همونجا بزنه زیر گریه ولی نمیشد! دختر کانگ هی هر چند دقیقه یبار میومد پیش دایون و ازش سوال میپرسید دایونم فقط با تکون دادن سرش تأیید میکرد
پارت:83
.............................................................
کره شمالی/
سویونگ: این زن به جادوگر معروفه زنه خیلی ترسناکیه
جنی: خب؟! الان ما دقیقا اینجا چیکار میکنیم؟!
سویونگ: میخوام بهمم که ما از اینجا زنده میریم بیرون یا نه!
تهیونگ: دیونه شدی ؟! از کی به این چرت و پرتا باور داری؟!
سویونگ: تو بیا فعلاً بیا..
در باز شد و وارد شدن یه زن که معلومه بود زیاد پیر نیست روی زمین نشسته بود و یه چوب دستش بود زیر لب کلماتی رو میگفت جنی از بوی بد اونجا حالش بهم میخورد جلوی بینیش رو گرفت
سویونگ: خانم!
سویونگ آروم گفت و زن سرشو بالا آورد چشماش رو باز کرد که متوجه شدن نابیناست!
سویونگ: خدای من!
تهیونگ: هی بیا از اینجا بریم!
ژانهی: نترسید بهتون آسیب نمیرسونم! بشینین
سویونگ سریع نشست تهیونگ و جنی هم نشستن..
ژانهی: میشنوم
سویونگ: میتونی آینده رو پیش بینی کنی؟!
ژانهی: اسماتونو بگو!
سویونگ: من سوآه هستیم برادرم تهیونگ نونام جنی
ژانهی کمی مکث کرد چوبی که دستش بود رو آروم روی شونه ی سویونگ تهیونگ و جنی کشید
ژانهی: شماها کاملا سالم میمونید۰! ولی اطرافیانتون نه! ۴نفر از شماها پنج روزه دیگه میمیره! و تو بنظر آدم دورویی میای سعی کن زیاد دورو نباشی آخرش کار دستت میده
ژانهی چوبی که دستش بود رو خیلی آروم به سمت شکم جنی گرفت و کمی جلو بردتش
ژانهی: این پسر جونتون رو نجات میده!
همه شکه شده بودن بخصوص جنی! تهیونگ هدفش همین بود اما باورش نمیشد به همین زودی!
جنی: م.. منظورت از پسر چیه؟!
ژانهی چوب رو سرجاش برگردون و چشماشو بست و سرشو خم کرد
ژانهی: از اینجا برید من دیگه نمیتونم چیزی بفهمم!
گفت و دیگه به هیچکدوم از سوالایی که سویونگ میپرسید جواب نداد!
.....کره شمالی عمارت/
چند دقیقه ای میشد که جین کانگ هی و خانوادش اومده بودن کانگ هی یه دختر و یه پسر کیوت داشت اونا خیلی کوچولو بودن زن کانگ هی زیبا بود و با بقیه خیلی دوستانه رفتار می کرد دخترش سوهی و پسرش سهون خودش هم چه وون اسمش بود
جیسو: کانگ هی بچه هات زیادی کیوتن*ذوق*
رزی: وایی من خیلی دوسشون دارم
کوک: بیا بغلم توروخدا *کیوت*
لیسا: دخترت منو یاد جنی میندازه
جیمین: برو خدارو شکر کن پسرت به من رفته
کانگ هی: متاسفانه بله به شما رفته
جیمین: مرتیکه احمق
لیسا: یا ! جلو بچه ها فحش نده!
همه میخندیدن و با بچه ها بازی میکردن ولی ینفر این وسط سکوت کرده بود درسته دایون! از وقتی که اونا اومده بودن حالش بد شده بود باورش نمیشد عاشق شدن انقدر سخته! شایدم فقط واسه اون سخته دوست داشت همونجا بزنه زیر گریه ولی نمیشد! دختر کانگ هی هر چند دقیقه یبار میومد پیش دایون و ازش سوال میپرسید دایونم فقط با تکون دادن سرش تأیید میکرد
۵.۴k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.