و اینک ای یارِ فراموش کارِ من.
و اینک اییارِ فراموشکارِ من.
برایمن بگو بیمن بودن آنقدر خوببود که پس از رفتنت هیچ گاه بازنگشتی؟
آنقدر به تمامِ فرار بودی که زمانیکه از من دور شدی، دیگر نگاهی به پشتِ سرتنکردی؟
کنارِ من بودن برایت مانند یکقفس بود؟
تمامِ من، آغوشِ منبرایت همچون طنابیاز جنسِ دار بود که آغوشیدیگری را ترجیحدادی؟
میدانم که آنقدر درکنارِ من بیتاب و خسته بهنظر میآمدی، اما مگر چه میشد آخرینبار نامهای با متنِ خداحافظی برروی میز میگذاشتی؟ مگر میشود یکنفر با کسی که اورا تمامِ دوحشدیده بود این گونه باشد؟
مگر میشود کسیرا که هرلحظهاش را فدای چشمهایت میکرد را اینگونه آزار دهی؟
باشد، رفتی تنهایم گذاشتی اما چه میشد هرازگاهی به خانه بازمیگشتی. نگاهی به من نه، به قابِ عکسِ خاطراتمان میانداختی. تمامِ روزهایم هدر میرود زمانی که آوایِ صدایترا به گوشهایم هدیه ندهم. زندگیام بیمعنا میشود زمانیکه درخششِ نگاهترا با ستارگان مقایسهنکنم.
چه زمانی اینقدر بیرحم شدی که مرا آزار دهی، و با رفتنت عذابی بیپایان به قلبم بدهی؟ یارِ من ببین، از زمانی که رفتهای قلم دست گرفتنرا یاد گرفتهام تا دلتنگیرا به کاغذ بگویم تا او بداند چقدر نداشتنت بیرحمانهست. تا قلم اشک برروی کاغذ بریزد تا بویدرد از کلمات بیاید.
اما هم قلم میداند، و هم منو کاغذ اینرا خوب میدانیم که تو؛ در آغوشِ دیگری، عطرِ جدیدیرا برتن داری یارِ من.
برایمن بگو بیمن بودن آنقدر خوببود که پس از رفتنت هیچ گاه بازنگشتی؟
آنقدر به تمامِ فرار بودی که زمانیکه از من دور شدی، دیگر نگاهی به پشتِ سرتنکردی؟
کنارِ من بودن برایت مانند یکقفس بود؟
تمامِ من، آغوشِ منبرایت همچون طنابیاز جنسِ دار بود که آغوشیدیگری را ترجیحدادی؟
میدانم که آنقدر درکنارِ من بیتاب و خسته بهنظر میآمدی، اما مگر چه میشد آخرینبار نامهای با متنِ خداحافظی برروی میز میگذاشتی؟ مگر میشود یکنفر با کسی که اورا تمامِ دوحشدیده بود این گونه باشد؟
مگر میشود کسیرا که هرلحظهاش را فدای چشمهایت میکرد را اینگونه آزار دهی؟
باشد، رفتی تنهایم گذاشتی اما چه میشد هرازگاهی به خانه بازمیگشتی. نگاهی به من نه، به قابِ عکسِ خاطراتمان میانداختی. تمامِ روزهایم هدر میرود زمانی که آوایِ صدایترا به گوشهایم هدیه ندهم. زندگیام بیمعنا میشود زمانیکه درخششِ نگاهترا با ستارگان مقایسهنکنم.
چه زمانی اینقدر بیرحم شدی که مرا آزار دهی، و با رفتنت عذابی بیپایان به قلبم بدهی؟ یارِ من ببین، از زمانی که رفتهای قلم دست گرفتنرا یاد گرفتهام تا دلتنگیرا به کاغذ بگویم تا او بداند چقدر نداشتنت بیرحمانهست. تا قلم اشک برروی کاغذ بریزد تا بویدرد از کلمات بیاید.
اما هم قلم میداند، و هم منو کاغذ اینرا خوب میدانیم که تو؛ در آغوشِ دیگری، عطرِ جدیدیرا برتن داری یارِ من.
۶.۴k
۱۶ دی ۱۴۰۳