عاشقانه
باز شب است و باز راه می افتم،
باز چراغها را میشمارم تا پایان مسیر،
تا آنجا که دیگر رمقی برای رفتن نیست،
ماه به من سلام میکند،
مرا در آغوش میگیرد و
به آسمان میبرد تا همیشه...
اکنون دیگر نه شب مزاحمی دارد
نه جاده شب گردی بی مقصد
و نه چراغها زمزمه ی شمارش یک رهگذر پرتکرار را...
و گاهی نبودن همینقدر زیباست.
باز چراغها را میشمارم تا پایان مسیر،
تا آنجا که دیگر رمقی برای رفتن نیست،
ماه به من سلام میکند،
مرا در آغوش میگیرد و
به آسمان میبرد تا همیشه...
اکنون دیگر نه شب مزاحمی دارد
نه جاده شب گردی بی مقصد
و نه چراغها زمزمه ی شمارش یک رهگذر پرتکرار را...
و گاهی نبودن همینقدر زیباست.
۱۴.۲k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱