فیک: my mission
فیک: my mission
پارت:81
.............................................................
کره شمالی/
30مین بعد/
تهیونگ: خب دیگه رسیدیم پیاده شین
پیاده شدن خونه کوچکی وسط جنگل بود ... جین از قبل کلید خونه رو بهشون داده بود رفتن داخل خونه دوتا اتاق داشت اتاق ها از هم فاصله زیادی داشتن
سویونگ: از همین الان بگم که من خودم تنهایی توی یه اتاق میمونم!
تهیونگ: موافقم
جنی: پدرتونو...
تهیونگ: خب دیگه دیروقته سویونگا برو بخواب و تا خود صبح سرتو نکن تو گوشی!
سویونگ: به تو ربط نداره ولی اوکی شب بخیر
جنی: شب خوش کوچولو
سویونگ رفت تو اتاقش تهیونگ هم بعد نگاه کردن به کل خونه رفت تو اتاق جنی هم که چاره دیگه ای نداشت باهاش رفت تهیونگ رفت تو سرویس تا لباس هاشو عوض کنه و جنی هم تو این تایم هول هولکی لباسشو عوض کرد. با یادآوری گوشیش سریع سمت کیفش رفت و از کیفش بیرون آوردش برای آخرین بار نگاهی به عکس خودش و مامانش انداخت و گوشی رو دونصف کرد سیمکارت رو درآورد و اونم با دندون هاش شکست از پنجره کوچکی که توی اتاق بود گوشی و سیم کارت خورد شده رو انداخت بیرون و دوباره نگاهی به اتاق انداخت زیاد خوشش نمیومد چون رنگ های زیادی داشت!
خوابش میومد رفت روی تخت و دراز کشید .. چندمین بعد خوابش برد
تهیونگ ویو:
باورم نمیشه! دقیقا اون چیزی که میخواستم اتفاق افتاد! جنی الان دقیقا مثل عروسکیه که من باهاش بازی میکنم!
لباسامو پوشیدم اومدم بیرون دیدم خوابیده! جندوکی زشت
خوابم نمیبرد تصمیم گرفتم لباسامو تو کمد کوچک سفید رنگ بچینم.
جنی: با داد و بیداد تهیونگ بیدار شدم کونشو گاییدم این چ وضعشه؟!
جنی: چته الاغ ؟!
تهیونگ: لباسام جا نمیشه!*داد*
جنی: یا مسیح تهیونگ کل اتاقتو ورداشتی آوردی اینجا انتظار داری جا بشه؟!
تهیونگ: آره آره آرههه*داد*
جنی: داد نزن شلمغز.. هرکاری میخوای بکن فقط جان مادرت داد نزن
..............
فردا صبح 6:30/
سویونگ پشت در بود تهیونگ و جنی رو صدا میزد
سویونگ: اونییی اوپااا*داد*
جنی: چی شد؟!
تهیونک: تفنگم کو؟!
جنی: چاقو رو بده من!
هردو ترسیده بودن از اینکه اتفاقی برای سویونگ افتاده باشه سریع بلند شدن جنی از تو کیفش چاقو و تفنگ رو بیرون آورد پشت در ایستادن جنی درو با شتاب باز کرد و جنی تفنگشو سمت سویونگ گرفت و تهیونگ هم همینطور
سویونگ: دیونه شدین ؟! چتونه شما!
جنی: او سویونگا بب... وایسا! این چیه پوشیدی؟!
سویونگ: قشنگه نه؟!*لبخند*
تهیونگ: شبیه مادربزرگا شدی
سویونگ: از تو نظر نخواستم پیرمرد
تهیونگ: به کونم
تهیونگ گفت و دوباره برگشت تو اتاقش جنی هم که همش سعی میکرد نخنده و سویونگ رو ناراحت نکنه سریع گفت
جنی: خیلی بهت میاد سویونگم
پارت:81
.............................................................
کره شمالی/
30مین بعد/
تهیونگ: خب دیگه رسیدیم پیاده شین
پیاده شدن خونه کوچکی وسط جنگل بود ... جین از قبل کلید خونه رو بهشون داده بود رفتن داخل خونه دوتا اتاق داشت اتاق ها از هم فاصله زیادی داشتن
سویونگ: از همین الان بگم که من خودم تنهایی توی یه اتاق میمونم!
تهیونگ: موافقم
جنی: پدرتونو...
تهیونگ: خب دیگه دیروقته سویونگا برو بخواب و تا خود صبح سرتو نکن تو گوشی!
سویونگ: به تو ربط نداره ولی اوکی شب بخیر
جنی: شب خوش کوچولو
سویونگ رفت تو اتاقش تهیونگ هم بعد نگاه کردن به کل خونه رفت تو اتاق جنی هم که چاره دیگه ای نداشت باهاش رفت تهیونگ رفت تو سرویس تا لباس هاشو عوض کنه و جنی هم تو این تایم هول هولکی لباسشو عوض کرد. با یادآوری گوشیش سریع سمت کیفش رفت و از کیفش بیرون آوردش برای آخرین بار نگاهی به عکس خودش و مامانش انداخت و گوشی رو دونصف کرد سیمکارت رو درآورد و اونم با دندون هاش شکست از پنجره کوچکی که توی اتاق بود گوشی و سیم کارت خورد شده رو انداخت بیرون و دوباره نگاهی به اتاق انداخت زیاد خوشش نمیومد چون رنگ های زیادی داشت!
خوابش میومد رفت روی تخت و دراز کشید .. چندمین بعد خوابش برد
تهیونگ ویو:
باورم نمیشه! دقیقا اون چیزی که میخواستم اتفاق افتاد! جنی الان دقیقا مثل عروسکیه که من باهاش بازی میکنم!
لباسامو پوشیدم اومدم بیرون دیدم خوابیده! جندوکی زشت
خوابم نمیبرد تصمیم گرفتم لباسامو تو کمد کوچک سفید رنگ بچینم.
جنی: با داد و بیداد تهیونگ بیدار شدم کونشو گاییدم این چ وضعشه؟!
جنی: چته الاغ ؟!
تهیونگ: لباسام جا نمیشه!*داد*
جنی: یا مسیح تهیونگ کل اتاقتو ورداشتی آوردی اینجا انتظار داری جا بشه؟!
تهیونگ: آره آره آرههه*داد*
جنی: داد نزن شلمغز.. هرکاری میخوای بکن فقط جان مادرت داد نزن
..............
فردا صبح 6:30/
سویونگ پشت در بود تهیونگ و جنی رو صدا میزد
سویونگ: اونییی اوپااا*داد*
جنی: چی شد؟!
تهیونک: تفنگم کو؟!
جنی: چاقو رو بده من!
هردو ترسیده بودن از اینکه اتفاقی برای سویونگ افتاده باشه سریع بلند شدن جنی از تو کیفش چاقو و تفنگ رو بیرون آورد پشت در ایستادن جنی درو با شتاب باز کرد و جنی تفنگشو سمت سویونگ گرفت و تهیونگ هم همینطور
سویونگ: دیونه شدین ؟! چتونه شما!
جنی: او سویونگا بب... وایسا! این چیه پوشیدی؟!
سویونگ: قشنگه نه؟!*لبخند*
تهیونگ: شبیه مادربزرگا شدی
سویونگ: از تو نظر نخواستم پیرمرد
تهیونگ: به کونم
تهیونگ گفت و دوباره برگشت تو اتاقش جنی هم که همش سعی میکرد نخنده و سویونگ رو ناراحت نکنه سریع گفت
جنی: خیلی بهت میاد سویونگم
۵.۶k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.